روزانه…سری جدید نوشته های رسیده به دفتر مجله است که هر هفته صفحه ای از آن را با هم مرور خواهیم کرد
امروز دومین روز از سال نو بود و به همین راحتی سال نو هم کهنه شد …. پریشب وقتی پای تلویزیون به تماشای یکی از کانال های فارسی زبان نشسته بودم تا سال تحویل بشه …یه احساس غریبی داشتم …دورو برم خیلی خالی بود ..نه سفره هفت سینی و نه لباس نو و یا حتی دلی خوش …و سال داشت تموم میشد …
با خودم گفتم خوب که چی ؟؟.. دیگه هیچ چیز برام مفهوم نداشت …. مگه توی زندگی من چه اتفاق جدیدی افتاده ؟؟ چی تغییر کرده که بخوام براش شادی کنم ؟ امروز هم مثل روزهای دیگه است و فردا هم همینطور …
ولی وقتی ثانیه های آخر سال بود و توپ سال تحویل رو زدند با عجله چشمم رو دوختم به هفت سین توی تلویزیون و بعد از اینکه یک نفس عمیق از توی سینه کشیدم از خدا خواستم که به من هم یه نیم نگاهی بندازه …یه تغییر خوب …کمی راحتی ….کمی آسایش …به خدا گفتم که دیگه از این دربدری خسته شدم دلم می خواد که کمی زندگیم سروسامان بگیره ….ازش خواستم که کمکم کنه تا از این دست اندازی که توش افتادم و بلاتکلیفی ها بیرون بیام… نمی دونم ولی خدا گوشش با من بود یا نه !! فقط این رو می دونم که یکبار دیگه باور کردم …یا بهتره بگم خواستم باور کنم که اگه سر سفره هفت سین هر دعائی کنی …مستجاب میشه !
بعدش رفتم و خوابیدم به امید اینکه روز بعد روز خوبی باشه ….ولی وقتی صبح از خواب بیدار شدم دیدم سگ کوچولوم حال نداره …البته سگ من نیست …من اینروزها برای خودم هم جای موندن ندارم …سگ بی صاحبه ولی من چون بچه است ازش نگهداری می کنم و وقتی هم خونه ای هام نیستند دزدکی میارمش توی اتاقم …اون طفلکی هم انگار میدونه که دزدکی میارمش خونه واسه همین اصلأ صداش در نمی یاد و ساکت می شینه یه گوشه ….
البته دیروز هم حالش کمی بد بود و گلاب به روتون کمی اسهال و استفراغ داشت و من هم سریع بردمش به دامپزشکی تا بهش یه آمپول بزنند ….ولی امروز صبح وقتی بیدار شدم دیدم تمام اتاق رو زده به هم …. از ترس اینکه بوی بد و سرو صدا از اتاقم بیرون نره سریع پنجره اتاق رو که منظره روبروش دیوار بتونی کرم رنگی هست که فقط نیم متر با پنجره اتاق فاصله داره رو باز کردم به امید اینکه یه کمی هوای تازه بیاد تو اتاق ….بعدش هم خیلی آروم رفتم و وسایل تمیز کاری رو آوردم ….طفلکی سگه …با چشمای نگران داشت من رو تماشا می کرد …شاید هم می ترسید که دعواش کنم …. خلاصه وقتی همه از خونه رفتند حوالی ساعت ده و نیم صبح بود من هم بدو بدو سگه رو برداشتم به دامپزشکی که خوشبختانه فقط چند قدم با خونه فاصله داره ….دکتر که میدونه من همیشه به سگها و گربه های بی صاحب کمک می کنم تا من رو دید با سگه کمی کلافه شد چون اکثرأ پول چندانی از من نمی گیره …ولی من اصلأ به روم نیاوردم و بعد از اینکه توضیح دادم حال سگه رو …دکتر گفت : ببین این حالش خیلی بدِ..به نظر ویروس بدی گرفته و تب هم داره خلاصه من نمی تونم که مجانی مداواش کنم اگر مخارجش رو تقبل می کنی شروع کنم …
من دستی توی جیبم کردم دیدم فقط دو تا اسکناس توی جیبم دارم و چند تا سکه پول خرد …اما بدون درنگ گفتم : مهم نیست شما هر کار ی رو که باید بشه رو شروع کنید لطفأ …
وقتی دکتر شروع کرد به زدن آمپول و معاینه …با خودم گفتم این هم از شروع سال ……….توی این بی پولی و بدبختی ..حالا بیا و پول خرج کن واسه این چیزا …وقتی نگام توی چشمای گردو سیاهش افتاد که به من زل زده بود ..از خودم خجالت کشیدم که دارم به پول فکر می کنم …
وقتی دکتر کارش تموم شد گفت : باید که مداوا تا زمانیکه ویروس از بدنش خارج بشه ادامه پیدا کنه …هر روز باید بیارینش ..اینم بگم که شاید هم نتونیم نجاتش بدیم ..چون اسهال خونی شده…پول دکتر رو دادم و بیرون اومدیم … همینطور که داشتیم راه میرفتیم یکهو سگه با اون تن ضعیف اش شروع کرد به دویدن …انگار می دونست که من نمی تونم از پس مخارج بر بیام و نمی خواست که باری روی دوش من باشه …من هم نگران دنبال اش شروع به دویدن کردم ….ولی اون با سرعت از نظرها ناپدید شد …
بارون نم نم شروع کرد به باریدن و من دیگه از پا افتاده بودم …نمی دونستم که کجا برم دنبالش …متحیر بودم که یک سگ مریض چقدر می تونه با سرعت فرار و خودش رو یه جا پنهون کنه ؟؟ دونه های بارون دیگه خیلی درشت تر شده بودند ، فکر اینکه الان زیر بارون خیس میشه و حالش بدتر هم میشه داشت کلافه ام می کرد ….که یکهوئی دیدم پشت تنه یک درخت کز کرده و نسشته …رفتم و دستم رو انداختم به قلاده اش تا فرار نکنه بعدش کمی نوازشش کردم یه طوری به من نگاه می کرد که انگار باهام قهر کرده بود …سرش رو توی دو تا دستام گرفتم و راست توی چشاش نگاه کردم و گفتم : تو هیچ جا نمیری … تا خوب خوب بشی …باشه ؟؟
اشک توی چشماش حلقه زده بود …من هم گریه ام گرفته بود …از اینکه اونقدر زندگی ام بهم خورده که حتی نمی تونم به یک سگ هم پناه بدم و اینرو سگ هم حس میکنه …
بالاخره اومدیم خونه و بردمش توی اتاقم با حوله سروروش رو که زیر بارون حسابی خیس شده بود رو خشک کردم …و کمی غذا براش گذاشتم البته اون اصلأ میلی به غذا نداشت ….فقط می خواست که آروم یک گوشه به خواب بره …