کودک جنگ ، شعری از خاطره نورشید
کودک جنگ نوشته : خاطره نورشید – نوزدهم آگوست 2016 من عمران هستم کودک پنج ساله سوری همان کودکی که بدنیا آمدنم را دنیا ندید و ندانست و امروز […]
کودک جنگ نوشته : خاطره نورشید – نوزدهم آگوست 2016 من عمران هستم کودک پنج ساله سوری همان کودکی که بدنیا آمدنم را دنیا ندید و ندانست و امروز […]
نوشته : خاطره نورشید نزدیکی های ساعت پنج بود ، داشتم با خودم فکر میکردم این شب یلدائی کجا برم .. چند روز قبل وقتی توی یک آژانس مسکن […]
دوری رفتم تا از غم دوریم …بسوزی ندانستم که رفتنم تو را نه …بلکه خودم را می سوزاند بازگشتم .. با هزار ندامت از رفتن …. چون دیگر طاقت دوریت […]
مست و خراب مست مست …خراب ….خراب چنان مستم …که گوئی در اسمان می پروازم … در آسمان نیلگون وطنم ایران ……….. اری …بی بال و پر در اسمان بی […]
آخرین قسمت از سری نوشته های » یادداشت های غربت » .. در روزهای پایانی سال تقدیم به خوانندگان گرامی می شود . سری جدید » یادداشت های غربت به […]
زن یاد گرفته بود که نپرسد ،از نآ گفته های بی سر و ته برسد به اصل داستان،خیلی وقتها خانوم صاحبخانه خوابش میبرد و خیلی وقتها کلاف را گم میکرد. […]
وقتی بیدار شد حس خوبی داشت.حس ثبات نسبی و آرامشی که این اواخر فاصله زیادی از آن گرفته بود. هنوز هوا کاملا روشن نشده بود،دلش میخواست بیشتر در رختخواب بماند […]
صفحه هشتم مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، […]
صفحه هفتم رزومه تونو بررسی می کنیم ،اگر نیاز بود باهاتون تماس می گیریم. -متشکرم،فکر می کنید بررسی چقدر طول بکشه؟چقدر باید منتظر باشم؟ -این دیگه بستگی داره،اصلا نمی […]
6 دسامبر ،تولدش بود.امسال هم مثل قریب به اتفاق تمام سالهای قبل ،تنها بود،بدون تبریکی ،بدون کیکی،بدون جشنی .انگار در تمام دنیا هیچ کسی از خبر تولد او خوشحال نشده […]
صفحه پنجم وقتی دیپلم گرفت تمام آرزویش این بود که دانشگاه قبول شود،قبل از او در این فامیل بی سر وته به جز دو سه پسر کسی را سراغ نداشت […]
نوشته : سهیلا زرندی وقتی جنگ شروع شد ،بچه بود،حالا بعد از گذشتن این همه سال هنوز هم گاهی کابوس می دید ،آژیر قرمز….صدایی که هم اکنون می شنوید،آژیر قرمز […]