پینوکیو در مترو

metro
مترو به ایستگاه داخل می شود و زنان دست فروش زودتر از همه خودشان را از بین جمعیت به داخل می فشارند. مردم سوار می شوند و قطار حرکت می کند. ایستگاه شلوغ است و عده ای با گذشت چندین قطار هنوز نتوانسته اند سوار شوند. برای بیشترشان این مسئله عادی به نظر می رسد. هیچ کدام شکایتی ندارند و با گوشی هایشان موسیقی می شنوند یا اینکه خریدهایشان را وارسی می کنند. من هم مثل همه، پشت خط زرد ایستاده ام و به دالان سیاه چشم دوخته ام. جز آنهایی نبودم که نتوانسته بودند خودشان را تووی مترو جا کنند. من خود خواسته سوار نشده بودم. البته هنگامی که از دربهای اتوماتیک ورودی رد شده بودم قصد داشتم پیش پدرم بروم و مترو را انتخاب کرده بودم، چون خیابانها را مث قبل نمی شناختم. «4 سال گذشته؛ بعد از 4 سال می خواهم پدرم را ببینم. نمی دانم چه میخواهم به او بگویم.
حتا عذر خواهی هم مسخره و پیش پا افتاده به نظر می رسد. من که اشتباه نکرده بودم، دروغ گفته بودم، آگاهانه و دانسته؛ و دست آخر کار به جایی رسید که دروغ حقیقت زندگی ام شد. حال پدرم چطور است؟ به چی فکر می کند؟ هنوز هم آرزوهایی دارد که بخواهد برآورده شان کند ؟ شاید دارد به ساعتش نگاه می کند و حساب می کند که حالا در اونتاریو ساعت حدودا 6 صبح است و من احتمالا تازه از خواب بیدار شده ام تا خودم را برای دانشگاه آماده کنم. در ذهنش مجسمه هایی را که ساخته ام یا می سازم، مجسم می کند و پیری خودش را می بیند در شهری که زبان مردمش را نمی داند و در نمایشگاه من در حالی که دیگران تحسینم می کنند، او تحقق آرزوی خودش را در من می بیند و چیزی درست وسط قفسه سینه اش شروع به گرم شدن می کند.  او با این فکر هر روز تا نجاری اش دوچرخه سواری می کند و هر شب با همین فکر تا خانه پا می زند و هنگام خواب به عکس من جلوی یک پل فلزی، روی پاتختی، خیره می شود و همین که چشمهایش را روی هم می گذارد خواب زنده شدن کمدها و صندلی های چوبی را می بیند.
پدرم مرد صادقی است، نه اینکه هرگز به کسی دروغ نگفته باشد، چرا، می گفت، گاهی از مشتریانی که می دانست حتما از او تخفیف می خواهند قیمت بالاتری می خواست و وقتی مشتری چانه می زد او مبلغ اضافی را کم میکرد و با تخفیف دستمزد واقعی اش را می گرفت. اما او همان چیزی بود که بود. ما هیچ وقت همصحبتان خوبی نبودیم، اما نیازی هم نبود او حرفهایش را به من دیکته کند و تمام آنچه در کتابها خوانده بود را مثل نوار ضبط شده تحویلم بدهد. رفتارش همه چیز را بی پرده نشان می داد و این برای من صداقت واقعی بود. اما آن وقتها من هیچ کدام ازینها را نمی دانستم. ساده لوحی او من را دیوانه می کرد. مردم از او پول می خواستند و او هر بار به آنها قرض می داد و هرگز کسی قرضش را پس نمی آورد. پس انداز کردن نمی دانست و تمام پولی را که در می آورد خرج خرید برای من می کرد. به هر حال هیچ کس را جز من نداشت. یک بار خیلی گذرا به من گفته بود که همسرش در ماه آخر بارداری مورد حمله یک کیف قاپ قرار گرفته و با ضربه چاقو کشته شده. من پسر واقعی او نبودم، اما او پدر واقعی من بود.
وقتی به او گفتم می خواهم از مملکت خارج شوم و مجسمه سازی بخوانم، چشمانش اول برق زد، اما بعد اضطرابی به پیشانی اش خزید و گفت که نمی تواند مخارجم را تامین کند. به او گفتم آینده من دارد تباه می شود و اگر الان کاری نکند دیگر نمی تواند جبران کند. می دانستم این حرف او را معذب می کند، احساسی که بیشتر وقتها بدون آن که گناهی کرده باشد، با خودش داشت. پس خودم را به مریضی زدم و در کمتر از یک بعد از ظهر توانستم راضی اش کنم که زمین موروثی پدرش را بفروشد و پولش را صرف سفر من بکند. از دوستانم شنیده بودم می توانم زمینی و بی دردسر راهی ترکیه بشوم و با چند مدرک دروغین و کمی نقش بازی کردن پناهندگی هر کشوری را که بخواهم بگیرم. به گوشم خورده بود که دولت به پناهندگانش پول ماهیانه، خانه و امکانات می دهد و می توان حتی با حقوق پناهندگی زندگی متوسطی داشت و کار نکرد.
به نظر چندان سخت نمی آمد گفتن این که یهودی هستم یا علیه نظام علنا اعتراض کرده ام یا مفسد فی الارض شناخته شده ام و دادگاه احضارم کرده است. اما می دانستم غرور پدرم جریحه دار می شود اگر بفهمد پناهنده شده ام و دلش می شکند که به جایی بجز خانه او پناه برده ام. بنابراین مجبور شدم به او بگویم برای تحصیل می روم. پس میراث خانوادگی را تووی جیبم گذاشتم، همه ش را خرج ماندن در ترکیه و اثبات دروغهایم به بازرس سازمان ملل کردم تا بالاخره توانستم بهشان بقبولانم زندگی قبلی ام جهنم بوده است و چاره ای جز گریختن نداشته ام. آنقدر در مصاحبه ها داستان زندگی دروغینم را تکرار کرده بودم که گاهی از یادآوری روزهای سخت خیالی، اشک به چشمم می آمد.
صدای بوق ممتد و سپس چفت شدن در ها با یک کلیک: قطار بعدی راه می افتد و ظرف چند ثانیه در دالان تاریک ناپدید می شود. حالا در فاصله نیم شبانه روز از پدرم، در نقطه ای مقابل جایی که پدرم روی زمین زندگی می کند، برای خودم خانه ای دارم که با مجسمه های چوبی ای که پدرم در کودکی برایم ساخته بود تزیین شده است؛ عینک آفتابی دایره ای به چشم می زنم، شبها به بار می روم و با آدمهایی معاشرت می کنم که پدرم تنها می تواند آنها را در تلویزیون ببیند. همه چیز همان طور پیش رفته بود که می خواستم. مردم وقتی از گذشته تاریکم با خبر می شدند به من احترام می گذاشتند و زندگی ام صد ها پله از زندگی ای که با پدرم داشتم مرفه تر بود. تنها چیزی که آزارم می داد خوابهایی بود که می دیدم. خوابهایی که ظاهرا متفاوت بودند اما در همه آنها ناگهان خودم را برهنه در میان کسانی می یافتم که می شناختمشان و در تمام مدت خواب به دنبال لباسهایم می گشتم.
یک سالی از اقامتم در کشور میزبان گذشته بود که شبی دوست یکی از دوستانم را که زنی حدودا 30 ساله بود برای شام به خانه دعوت کردم. به او گفته بودم دینم را عوض کرده ام و تمام خانواده ام یا مرده اند یا اعدام شده اند. ماری که احتمالا خودش هم نمی دانست واقعا دوستم دارد یا دلش برایم می سوزد از من خواسته بود بعد از ظهرم را با او بگذرانم. من هم از آنجا که ترجیح می دادم آخر هفته را در خانه روی کاناپه ی تخت خوابشو ام سر کنم، او را به شام در آپارتمانم دعوت کردم. ماری که خانواده ای سنتی و فرانسوی بود، موهای بلوند بلندی داشت و با صورت کک مکی اش شبیه دهاتی ها به نظر می رسید. وقتی در را باز کردم با لبهای بسته لبخندی زد و بدون آن که به او تعارف کنم وارد شد. در پاکت کوچکی دو کلوچه بزرگ خانگی برای من آورده بود. می گفت مادر بزرگش دیروز به خانه او آمده و این کلوچه های فرانسوی را برایش پخته. برای شروع قهوه ای درست کردم و گفتگوی کلیشه ای را شروع کردیم. ماری چند بار از حرفهای مسخره ام خنده اش گرفت و خیلی زود گونه هایش سرخ شد.
با این که هوای خانه سرد بود و من هم دمپایی های پشمی ام را نپوشیده بودم، در زیر بازوهایم احساس رطوبت می کردم. چند لحظه ای سکوت برقرار شد. ماری از لبه پنجره ای که کنار آن نشسته بود یکی از عروسکهای چوبی را برداشت و از ظرافت آن متعجب شد. از من پرسید چه کسی این عروسکها را ساخته است. خواستم با افتخار بگویم «پدرم»، اما یادم آمد پیشتر به او گفته بودم تمام خانواده ام مرده اند. پس تنها بسنده کردم به گفتن این که آنها را از یک کولی در جمعه بازاری در ایران خریده ام. بعد از آن ماری چند جمله دیگر گفت که حدس می زنم راجع به شوهر اولش یا شاید لباسش بود که آن را هم از یک کولی خریده بود.
اما من کلوچه را گاز زده بودم و نمی توانستم قورتش بدهم. بوی زنجبیلی که در دهانم پخش شده بود من را به یاد نجاری پدرم انداخت که در کنار یک شیرینی پزی قرار داشت. او هر شب بعد از قفل کردن در مغازه اش از آنجا شیرینی هایی می خرید که همین بو را می دادند، بوی تندی که با سوزش کمی در زبان تاثیر پایداری می گذاشت و من هر روز صبح بجای صبحانه و حتا گاهی به جای ناهار از آنها می خوردم و یکی یکی کانالهای تلویزیون را عوض می کردم.
به خودم که آمدم ایستگاه تقریبا خالی شده بود. نمی توانستم تصمیم بگیرم باید چه کنم؛ به پدرم حقیقت را بگویم ؟ حقیقتی که تحقیرش می کند؟ یا باز هم دروغ و دروغ و دروغ؟؟؟ دختر بچه فال فروشی سعی داشت مجبورم کند به او پولی بدهم. در جیبهایم دست بردم که در آنها جز چند اسکناس 10 هزاری پول دیگری نداشتم. دختر همچنان اصرار می کرد و من تمام دسته فال را از او خریدم و خواستم یکی را انتخاب کند: «ای صاحب فال شما در زندگی به آنچه می خواستید دست پیدا کرده اید و به لطف خدا راضی هستید. از رفتار خودخواهانه بپرهیزید. شایسته است در تصمیم گیری خود تجدید نظر کنید. به زودی رخدادی شما را شگفت زده خواهد کرد.
» نور قطار بعد دالان تاریک را روشن کرد. گوشی ام زنگ خورد و وقتی جواب دادم مترو در حال ترمز گرفتن بود. مجبور شدم سه بار از کسی که پشت خط بود بخواهم جمله اش را تکرار کند و بالاخره با توقف قطار متوجه حرفش شدم. کسی که زنگ زد دوست قناد پدرم بود. می گفت پدرم امروز صبح به مغازه نرفته بوده و همین مسئله او را نگران کرده و وقتی به منزل پدرم رفته او را مرده و در تختخوابش یافته است. دیگر هیچ کس جز نظافتچی ایستگاه در اطراف نیست. با خودم فکر کردم ای کاش پینوکیو بودم و با هر دروغ جلوی همه رسوا می شدم تا دیگر هیچ کدام ازین اتفاقها نمی افتاد. آنوقت می توانستم فرشته مهربان را ببینم و از او بخواهم دوباره یک پدر ژپتو داشته باشم.

پایان

1 پاسخ به “پینوکیو در مترو

با سپاس از توجه شما به این مطلب

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.