یادداشت هائی در غربت – صفحه دهم

زن یاد گرفته بود که نپرسد ،از نآ گفته های  بی‌ سر و ته  برسد  به اصل داستان،خیلی‌ وقتها خانوم  صاحبخانه  خوابش می‌برد  و خیلی‌ وقتها کلاف را گم میکرد. […]

خواندن مطلب →