یادداشت هائی در غربت – صفحه دهم
زن یاد گرفته بود که نپرسد ،از نآ گفته های بی سر و ته برسد به اصل داستان،خیلی وقتها خانوم صاحبخانه خوابش میبرد و خیلی وقتها کلاف را گم میکرد. […]
زن یاد گرفته بود که نپرسد ،از نآ گفته های بی سر و ته برسد به اصل داستان،خیلی وقتها خانوم صاحبخانه خوابش میبرد و خیلی وقتها کلاف را گم میکرد. […]
صفحه هشتم مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، […]
صفحه هفتم رزومه تونو بررسی می کنیم ،اگر نیاز بود باهاتون تماس می گیریم. -متشکرم،فکر می کنید بررسی چقدر طول بکشه؟چقدر باید منتظر باشم؟ -این دیگه بستگی داره،اصلا نمی […]
6 دسامبر ،تولدش بود.امسال هم مثل قریب به اتفاق تمام سالهای قبل ،تنها بود،بدون تبریکی ،بدون کیکی،بدون جشنی .انگار در تمام دنیا هیچ کسی از خبر تولد او خوشحال نشده […]
صفحه پنجم وقتی دیپلم گرفت تمام آرزویش این بود که دانشگاه قبول شود،قبل از او در این فامیل بی سر وته به جز دو سه پسر کسی را سراغ نداشت […]
نوشته : سهیلا زرندی وقتی جنگ شروع شد ،بچه بود،حالا بعد از گذشتن این همه سال هنوز هم گاهی کابوس می دید ،آژیر قرمز….صدایی که هم اکنون می شنوید،آژیر قرمز […]