حکایت بخت من – نوشته سامان مقیمی
درست شصت سال پیش بود.اون وقتا یه دختر چهارده..پونزده ساله بودم. واسه خودم کسی بودم.برو رویی داشتم.یه گیس داشتم به چه بلندی….چشام از رنگ شب سیاه تر…لپام از سیب […]
درست شصت سال پیش بود.اون وقتا یه دختر چهارده..پونزده ساله بودم. واسه خودم کسی بودم.برو رویی داشتم.یه گیس داشتم به چه بلندی….چشام از رنگ شب سیاه تر…لپام از سیب […]