نوشته : خاطره نورشید
نزدیکی های ساعت پنج بود ، داشتم با خودم فکر میکردم این شب یلدائی کجا برم .. چند روز قبل وقتی توی یک آژانس مسکن بودم که کمی پائین تر از خونمه …و ایرانی هستند شنیدم که می گفتند که قراره برنامه ای به مناسبت شب یلدا باشه .
راه افتادم و رفتم به اون آژانس مسکن و ازشون پرسیدم که برنامه کجاست و چطور میشه بلیط اش رو تهیه کرد….طبق معمولی که رسم هست بین ما ایرانی ها خانم ایرانی به من گفت : والاه نمی دونم ….
گفتم : آخه شما گفتید که بلیط هاشون رو چاپ کردید و پوسترهاشون رو …چطور نمی دونید محل برنامه کجاست ..
خانم ایرانی : راستش ما دیشبی حتی براشون شش تا هم هندوانه خریدیم که کلی پولش رو دادیم قرار هست که بیان و ببرند هندوانه هاشون رو ، ما هم منتظریم که ببینیم …شاید ما مجانی بتونیم بریم ولی میدونم که بلیط اش 75 دلار هست ..
گفتم : چی هفتاد و پنج دلار ؟ مگه مردم عقل از سرشون پریده که هفتاد و پنج دلار بدن و برنامه محمد خردادیان رو ببینند؟
خانم ایرانی : خندید ….راستش برنامه های دیگه ای هم هست … شام و تنقلات شب یلدا هم هست …
گفتم : با شوهرتون صبحی صحبت کردم با تلفن ..بهشون گفتم که اگه تا چهل دلار باشه بازم واسه اینکه بتونم برای مجله یک مطلب تهیه کنم میرم ..ولی بیشتر از این ارزش نداره و شوهرتون گفت که برام می پرسه …
در همین حین زنگ تلفن خانم بصدا در آمد ..
الو ..کجائی ؟؟ چی ؟؟ توپ گاپی ؟؟ اونجا چکار میکنی ؟ خوب ببین امشب چی شد ؟ خوب …خوب … خانم …اینجا نشسته و می خواد ببینه چطور می تونه بلیط با قیمت مناسب بگیره ….من هم گفتم که هندوانه ها رو وقتی بیان ببرن می پرسم ….چی ؟ ….هندونه ها رو بردند ….کی ؟ ای بابا …خوب باشه ..خداحافظ
بعدش رو کرد به من و گفت : هندونه ها رو بردند ….ما هم معلوم نیست که بریم یانه ؟؟ شوهرم میگه کمتر از 50 دلار قبول نمی کنند اونم بخاطر اینکه ما کارهاشون رو انجام دادیم و این حرفا تازه به ما بیست و پنج دلار تخفیف دادن …. ما که معلوم نیست چکار کنیم ولی اگه شما می خواین بگم براتون یک بلیط از پنجاه دلار بزارن کنار …..
خنده ام گرفت …با خودم گفتم چه دنیائی شده ….
گفتم : نه عزیزم من تنها نمی خوام برم ..چون حتی نمی دونم که مراسم کجاست ..اگه دور باشه برام سخته که تنها شب برگردم ….گفتم اگه شما ها هم برید من هم با شما بیام که موقع برگشتن تنها نباشم ….
خانم ایرانی : میگم که کار ما معلوم نیست ….شوهرم بیاد ببینیم چی میشه باهاتون تماس میگیرم
تشکر کردم و زدم بیرون ، راستش بعضی وقت ها از تظاهر کردن ها و تملق گوئی های بعضی آدما حالم بهم می خوره …از اینکه زبونشون یک چیز میگه ولی عمل کردشون در تضاد هست ….همین چند روز پیش این خانمه به من می گفت بیاین بریم با هم برنامه شب یلدا …چون ما همه کارهاش رو کردیم واسمون مجانیه و حالا داشت برام صغری کبری میچید ….البته من همون موقع هم ازش تشکر کردم و گفتم که من بلیط می خرم اگه قیمت بلیط رو بدونم و مناسب باشه با بودجه ام ……توی همین فکرها از مغازه سر کوچه مون یک بسته چیپس و پاپ کورن گرفتم و رفتم خونه یکی از همسایه هام …..
یه خانم پیری هست در حدود هشتاد سال ، ولی خوب نسبت به سن و سال اش خیلی سر حال هست …شاید دلیل این سرحال بودنش به این دلیل باشه که فرزندی بدنیا نیاورده …یعنی هرگز باردار نشده ….آخه این بچه بدنیا آوردن یکی از بزرگترین لطمه هائی است که عمر مفید زنان رو کم می کنه …
خلاصه زنگ زدم و مثل همیشه از دیدنم خوشحال شد و گفت : به به خوش آمدی دخترم ….
رفتم و نشستم و گربه کوچولوش رو دیدم که حسابی مشغول بازی بود ( این گربه رو دو ماه و نیم پیش من بهش داده بودم ) …خانم همسایه رفت آشپزخونه و من هم مشغول بازی با گربه شدم …
طولی نکشید که پیرزن آمد توی اتاق و گفت : کمی سبزی جات بخار داده و ماست و موسیر دارم همینطور کمی شیرینی الان میارم تا با هم بخوریم …
من با عجله گفتم : نه زحمت نکشید من فقط آمدم چند دقیقه ببینمتون و برم …
گفت : نه چه زحمتی …من همیشه تنهام و وقتی کسی میاد بدیدنم من خیلی خوشحال میشم ….
گفتم باشه پس بزارید کمک تون کنم …بعد همراهش رفتم آشپزخونه و با هم میز رو چیدیم …من هم چیپس و پاپکورنی رو که برده بودم رو باز کردم و یه گوشه ای از میز گذاشتم و به پیر زن گفتم : چیپس با ماست موسیر خیلی خوب میشه ….
همینکه نشستیم به خوردن به پیر زن گفتم : میدونید امشب طولانی ترین شب سال هست و ما ایرانی ها از سالیان سال گذشته این شب را با مراسمی به صبح می رسانیم ….به این شب » شب یلدا » می گیم ….به نظر امسال این شب را قسمت بود که من در خانه شما و در کنارتون باشم …
پیر زن از اینکه کمی در مورد فرهنگ ما براش گفتم خوشحال شد و گفت ما هم آخرین شب پائیز رو می دونم که جشن میگیریم ….ولی حالا خیلی هوش و حواس ندارم واسه همین ….خوب بگذریم ….لطفأ از این سبزی های بخار پز بردارید …. ما وقتی جوون بودیم …البته قبل از ازدواج با شوهر مرحومم با برادرم می رفتیم به » حیاط آبجو » و در اونجا آبجو می نوشیدیم …اما بعد از ازدواجم شوهرم مرا از نوشیدن آبجو منع کرد …خوب من هم ازش حرف شنوی داشتم …..اما قبل از ازدواج شبی نبود که حتی در خانه مان آبجو در کنار غذا نداشته باشیم …..
بعد یک آهی کشید و ادامه داد : چه روزهائی داشتیم ….
نمی دونم چی بگم انگار دلم خواست کاری کنم که دلش رو کمی خوش کنم ……بهش گفتم : همه این چیزهائی که درست کردید امشب راستش با آبجو بیشتر می چسبه ..من نمی دونستم که شما آبجو هم می نوشید ….
با حسرتی گفت : قدیما …..الان سال هاست که آبجو نخوردم …..
گفتم الان میرم و می خرم میارم با هم می نوشیم …باشه ….
پیرزن در چشماش برق شعفی درخشید ولی به من گفت : نه آخه من نماز می خونم ….
دستی روی شونه اش گذاشتم و گفتم : نماز به جای خودش ….آبجو هم جای خودش …..
پیرزن که به نظر می رسید فقط داشت با خودش و حصاری که دورادور خودش کشیده بود کلنجار میرفت بالاخره با خنده ای شیطنت بار گفت : باشه پس بزارید پول بهتون بدم …..
گفتم : نه ممکن نیست ….مهمان من هستید … تا دو دقیقه برمیگردم ….
از خونه بیرون زدم و دوان دوان طرف مغازه مشروب فروشی براه افتادم …من خودم اهل آبجو خوردن نیستم ولی برای پیرزن آبجو گرفتم و برای خودم هم یک بطری شراب قرمز ….برگشتم و پیر زن با خوشحالی در رو باز کرد .
وقتی آبجو را دید شعفی تمام وجودش رو گرفت ، عین این بود که بعد از سال ها داشت یواشکی کاری رو که دلش می خواست انجام می داد ….
اون شب تا ساعت های یازده شب پیرزن از خاطرات زندگی اش برام تعریف کرد …اینکه چطور با شوهر مرحومش آشنا شده بود و خیلی خاطرات دیگه از زندگی مشترک شون….
وقتی ازش پرسیدم : آیا توی زندگی تون عاشق شدید ؟
خیلی سریع گفت : نه …..
با تعجب پرسیدم : یعنی هیچوقت عاشق نشدید …. ؟
گفت : نه من حتی با همسرم هم که آشنا شدم در محیط کار بود هر دوی ما در بانک کار می کردیم و من حدودأ سی و هفت سال داشتم و همسرم هم سن و سالی داشت از من بیست و پنج سالی بزرگتر بود و ازدواج ما یک ازدواج منطقی بود نه عشقی و احساسی ….اما همیشه به هم احترام گذاشتیم و با هم زندگی کردیم …حالا که شش سالی میشه شوهرم رو از دست دادم …..جای خالی اش خیلی سخت هست …..
میگن مستی و راستی ….پیرزن آبجوش رو خورده بود و به نظر من شاید مست نبود ولی علتی نداشت که عاشق شدن اش رو از من پنهون کنه ….من بطری شراب رو تقریبأ تموم کرده بودم ….. ولی نه از خوردن شراب بلکه از صحبت کردن با پیرزن مست شده بودم ….باور اینکه چطوری کسی می تونه هرگز توی زندگی اش عاشق نشه …..بدون عشق زندگی کردن ممکن نیست …
وقتی می بینم که این پیرزن به این گربه کوچولو چطور عشق میورزه و دوستش داره ….باور اینکه در زندگیش عاشق نشده باشه خیلی سخته ….. و سوال اینکه عاشق نشده یا اینکه نخواسته عاشق بشه …..چیزی بود که مغز من رو مشغول خودش کرد .
ساعت های یازده شب بود که از خونه اش بیرون اومدم …..بدنم حسابی گرم بود ، به محض بیرون اومدن از خونه هوای سرد که روی گونه هام رو نشست رو حس کردم …چشمام از سوز سرما اشک آلود شد ….ولی من دوست داشتم که آرام آرام در کوچه قدم بزنم ……این حس رو داشتم که با قدم زدن توی اون تاریکی می تونستم به عمق حرف های پیرزن برم …..حرف هائیکه می تونستند برای من که یک نویسنده هستم …سوژه یک داستان جدید باشه ….
پایان