آخرین قسمت از سری نوشته های » یادداشت های غربت » .. در روزهای پایانی سال تقدیم به خوانندگان گرامی می شود . سری جدید » یادداشت های غربت به احتمال زیاد بزودی در همین صفحه در اختیار علاقمندان قرار خواهد گرفت . با سپاس فراوان از همراهی شما دوستان و با آرزوی بهترین ها برای شما در سال نو – سهبلا زرندی
صبح روز چهارشنبه سوری بود،زن با خودش نقشه یک خرید کوچک و عصر یک شام خوب را کشیده بود اما….
خانم خانه حالش بدتر شد،خیلی بد،زن مجبور شد از بیمارستان کمک بخواهد،آمبولانس سریع آمد،فقط حواسش به کلید بود که یادش نرود،خانوم خانه را بستری کردند،حالش واقعا بد بود و تقریباً در حالت اغما،تمام روز کنار تختش بودند سرهنگ روی یک صندلی نشسته بود و فقط خیره نگاه میکرد،شوکه شده بود،هر چند زنش سالها بود مریض بود و و شاید سالها بود که میدانست یک روز ممکن است اتفاق بیفتد اما حالا باورش نمیشد.
زن حس میکرد تمام بدبختیهای دنیا روی سرش آوار شدند.فکر میکرد چرا حالا؟حالا که همه چیز داشت خوب پیش میرفت،حالا که کاملا همدیگر را پذیرفته بودند،حالا که با هم بودن لذت بخشی را تجربه میکردند.
گیج بود،اصلا نفهمیده بود که این سالها چطور گذشته بودند.
پزشک معالجه زن صاحبخانه در حالی که نتیجه آزمایشهای زن را با دقت مطالعه کرد و معاینه اش کرد در کامل خونسردی گفت:بهتر است به فرزندان زن اطلاع بدهند،زن خشکش زده بود،نگاه ملتمسانهٔ سرهنگ ،این وظیفه را روی دوش زن میانداخت.دلش نمیخواست اما مجبور شد،در ذهنش دهها بر مرور کرد که چطور باید خیلی کوتاه بگوید که مادر مریضش دارد میمیرد.اگر میخواهد بیاید و ببیند.همین.
۲هفته بود که زن در بخش مراقبتهای ویژه بود،بالاخره آمدند،پسرش که بوی دود قبل از خودش وارد سالن انتظار شد و دختر سرهنگ از ازدواج قبلیاش ،با آرایش غلیظی که بیشتر میشد روی صورت زنان معلومالحال جلوی کلوپهای شبانه دید .زن تعجب کرد،دیدن نامادری روی تخت در حال جان دادن صحنه ای نبود که این اژدهای هفت سر از دیدنش صرف نظر کند.طوری نگاه میکرد که زن را میترساند ،اصلا خوشحالیش را سعی نمیکرد پنهان کند،و چیزی که زن را بیشتر میرنجاند ،آدامس بزرگی بود که بیوقفه میجوید،تا پزشک بیاید هیچ کس حرفی نمیزد ،دریغ از حتی یک سلام.
سرهنگ خیره به دور ، غرق اوهام خودش بود،بالاخره پزشک آمد ،فقط رضا برای دیدن مادرش به اطاق رفت.زن از پشت دیوار شیشه ای نگاهش میکرد،نزدیک نشد،از همان چند قدمی نگاه کرد ،وقتی بیرون آمد چشمهایش خیس و قرمز بود،انگار فهمید بود مادرش چه دردی را تحمل میکند.سرطان خون،نارسایی کلیه ،نارسایی کبد،درد مفاصل،مشکلات حرکتی…………و بدن نحیف پیرزنی با موهای سفید و پوستی چروکیده ،که هیچ وقت شکایتی نکرده بود و حالا افتاده بود روی تخت و رمقی نداشت.پزشک سعی کرد در نهایت خونسردی توضیح بدهد که ،تیم پزشکی نهایت سعی خودش را کرد،به دلیل بالا بودن سنّ و بیماریهای دیگر از جمله دیابت امکان پیوند کلیه و کبد وجود ندارد و به دلیل پیشرفته بودن سرطاان وضع بیمار بهتر نخواهد شد،۲ هفته است که در حال اغما ست و علم پزشکی آن قدر پیشرفت نکرده که بتواند معجزه کند،بهتر است در مورد بیمارشان تصمیم بگیرند،در وضعیت فعلی بیمار فقط درد زیادی تحمل میکند .
انتخاب با آنهاست،میتوانند ماهها بیمار را در همین وضعیت نگاه دارند ،اما بد از چند روز ،هزینهها را دیگر بیمه متحمل نمیشود،میتوانند تصمیم بگیرند که به بیمار کمک شود تا مرگ راحتی داشته باشد.پزشک گفت آنها چند روز زمان دارند تا تصمیم بگیرند،و رفت.سرهنگ مخالف بود،انگار ته دلش هنوز امیدوار بود اما پسرش قاطعانه موافق راحت شدن مادرش بود،و تصمیم او را تائیدهای شیطنت آمیز مژگان او را مصّر تر میکرد،با پدرش درگیر شد،داد میزد که تمام عمر زجرش داده ای ،نمیگذارم زجرکشش کنی.بالاخره سرهنگ در نهایت ناباوری زن پذیرفت،همان شب تصمیم اجرا شد،زن قبل از خامش کردن دستگاهها به دیدن زن صاحبخانه رفت،داستان نحیفش را در دستش گرفت و کلی حرف زد،با اینکه میدانست او نمیشنود،وقتی میخواست بلند شود قلبش گرفت زن دست او را محکم گرفته بود،مطمئن شد که میشنید،دلش میخواست میتوانست کاری بکند،اما ……………
مژگان و رضا به محض بسته شدن دستگاههای کمکی رفتند،حتی منتظر نشدند در مورد کفن و دفن یا هر چیز دیگری حرفی زده شود،نفرت آنقدر وزنه اش سنگین بود که جائی برای احترام و لطف باقی نگذاشته بود.
وقتی از سالن خارج میشدند،نگاه شیطنت آمیز مژگان آخرین چیزی بود که زن دید،خوشحال بود انگار راحت شده بود
مراسم تدفین در بی کسی و تنهایی کامل آنها بر گذر شد،سرهنگ،زن،و مامورین تدفین گورستان.به خانه که برگشتند زن حس غریبی داشت،سرهنگ تا صبح کنار پنجره نشست،حرف نمیزد،چیزی نخورد،حتا داروهایش را،فقط نگاه میکرد،همان شب سکته کرد،و قبل از اینکه آمبولانس برسد کار از کار گذشته بود.
مراسم تدفین سرهنگ فقط یک مشایعت کننده داشت،زن آنقدر گیج بود که حتی نمیتوانست گریه کند،کنار هم خاکشان کردند،در یک گورستان عمومی،زن حس میکرد بچههایش را از دست داده،بچههای کهنسالش را. تمام طول راه گریه کرد.به خانه که برگشت حس میکرد دیوارها دارند روی سرش آوار میشوند،شیشه ودکا را سر کشید ،دلش برای صاحبان خانه تنگ شده بود،بی اختیار به اتاق خواب صاحبان خانه رفت و روی تخت افتاد،بالش را بغل کرد و خوابید،دلش میخواست او هم بمیرد ،بمیرد و همه چیز تمام شود،روزهای اخیر اصلا نخوابیده بود و حالا بیخیال زمان چشمهایش را بسته بود.توی خواب به بچههایش میداد ،غذا میپخت و…………..دلش میخواست تا ابد بخوابد و خوابید.
صدای زنگ در بیدارش کرد ،نمیدانست چقدر خوابیده،در را که باز کرد نگهبان ساختمان بود.پاکتی را داد دستش و حرف زد ،زن گیج بود و نمیفهمید،در را بست و پاکت را گذشت روی جاکفشی و رفت توی حمام،با لباس،دوش را باز کرد و زیرش ایستاد.
محتوای پاکت به او اطلاع داد که چون این خانه در اجارهی سرهنگ بود و ایشان فوت کردند باید تخلیه شود و او فقط ۱۰ روز فرصت دارد تا برود.
با صلیب سرخ تماس گرفت و آنها برای بردن وسایل آمدند،تنها چیزی که با خودش برداشت عکسهای بود که با هم گرفته بودند،نگهبان آمد خانه را تحویل گرفت،زن چمدانش را بر داشت و از خانه بیرون رفت.دنبال سرنوشت نامعلومش،به ایستگاه اتوبوس که رسید برگشت و برای آخرین بار به پنجرهٔ خانه ای که بهترین تجارب و خاطرهها را برایش داشت نگاه کرد،اتوبوس رسید .زن سوار شد ،گیج بود،نمیدانست کجا باید برود.
پایان