فرزانه برای درد و دل می نویسد که : بعد از ده سال، برای دومينبار، دست پسركم را گرفته و از خانهای كه ميتوانست خانه آرزوهای من باشد، بيرون آمدم و درون اتومبيل فرياد برآوردم كه چرا؟!
آنها كه در سالهای اخير در ايران بودهاند، خوب ميدانند كه من چه ميگويم و چرا ناگهان به بنبست زندگي خود رسيدم، چرا كه من درواقع تن به ازدواج دادم بودم، تا به همه آن روياهای شيرين دوران جوانیام برسم. همسر مردی شدم كه شرايط مالی خوبی داشت، میگفت عاشق و ديوانه من شده و حاضر است دنيا را به پای من بريزد.
خيلی زود فهميدم مرد زندگيم، زن را بعنوان وسيلهای برای بچهدار شدن ودر نهايت لذت بخشيدن ميشناسد.
درست در اولين ماههای بارداری، خبر آمد كه او را با دختری ديدهاند، وقتی اعتراض كردم، خيلی خونسرد گفت 90 درصد از مردان متاهل، اينروزها در ايران يك و گاه دو سه تا معشوقه صيغهای دارند! پرسيدم اين يك قانون است؟ گفت قانون نيست، ولی رايج و معقول و قابل قبول است، اگر تو هم نپذيری، زندگيمان كوتاه ميشود، چون تو زن اصلي و ماندگار و مادر فرزندان من خواهي بود، آنها زنان گذرا و موقتی هستند، كه چند ماه ديگر جای خود را به ديگری ميدهند، اينها عروسكهايی هستند كه فاصلهها را پر میكنند!
من از اين استدلال، از اين منطق خندهام میگرفت ولی چون باردار بودم، صدايم در نمیآمد. با خود میگفتم وقتی بچهمان بدنيا آمد، دنيای شوهرم عوض ميشود، احساس مسئوليت ميكند، ولی ديدم كه نه تنها چنين نشد، بلكه بساط ترياك هم به خانه ما راه يافت، پارتی دودآلود و دردسرسازی كه بمن فهماند ادامه اين راه به تباهی من هم خواهد كشيد، چرا كه ميديدم تعارضات سماجتآميز بمن هم شروع شده است.
روزي كه پسرك يك سالهام را به آغوش فشردم و با اجازه سرپرستی كوچولويم، درواقع با دست خالی خانه شوهرم را ترك گفتم، دلم از نااميدی پر بود.
برادرم در سوئد گفته بود، به او بپيوندم و زندگی تازه ای را آغاز كنم، من هم اين نقل و انتقال را دوست داشتم چون حداقل از برابر چشم فاميل و آشنا و همسايهها كه هر لحظه با حرفي و سخنی و نگاهی مرا سرزنش ميكردند ميگريختم. به سوئد آمدم، زندگي تازهای را شروع نمودم، پسركم جان گرفت، در برابرم روی سنگفرش خيابان دويد و من با اشك به آغوشاش گرفتم و آرزو كردم روزی برايش پدر دومی پيدا كنم.
پسركم 3 ساله بود كه يكي از دوستان برادرم خواستار ازدواج با من شد، جوان خوبي بود، وضع كار و زندگي مناسبي داشت، بعد از دو ماه ديدار و رفت و آمد، به اين وصلت رضايت دادم، او خوب ميدانست كه نفس من به پسركم بسته است، حتی گفت ميكوشد تا بهترين پدر برای او باشد. به جرات تا 6 ماه اول، او پدر مهرباني بود، ولي يكبار كه خسته بخواب رفته بود، بخاطر سر و صدای پسركم ناگهان برخاسته و سيلی محكمی به صورت او نواخت، بطوريكه از بينیاش خون جاری شد. من اعتراض كردم، گفت چرا اعتراض؟ اين كوچولو، پسر من هم هست، حق دارم او را تنبيه كنم! فرياد بر آوردم كه وقتی من اهل تنبيه نيستم. وقتی من تنبيه يك كودك را با چنين شيوهای مذموم ميدانم، چگونه اجازه بدهم تو چنين كنی؟ در برابرم ايستاد و گفت پس برو با همين پسرت زندگی كن، تو بدرد زندگی زناشويی با ديگری نميخوری! دلم شكست و يكماه بعد از او جدا شدم، روزی كه خانهاش را ترك ميگفتم، پسركم میپرسيد پس پدر چی؟!
با خود جنگيدم كه ديگر بدنبال عشق و ازدواج نروم، در انديشه بزرگ كردن پسركم و ساختن آينده خودم باشم، با چنين تصميمي به كار سخت پرداختم، خوشبختانه همسر مهربان برادرم، پرستاري پسركم را ميكرد، من امكان كار دو شيفته داشتم بطوريكه بعد از سه سال آپارتمان كوچكی خريدم، برای اولينبار برای پسركم اتاقی مستقل و زيبا ، پر از اسباببازيهاي دلخواهش درست كردم، صدای شوق آميز او، بهترين صدايی بود كه تا آنروز شنيده بودم.
تازه نفسی براحت كشيده بودم، كه مرد تازهای پا به زندگي من گذاشت، ميگفت مرا از هر جهت زيرنظر داشته، مرا ايدهآلترين زن عالم ديده ، خصوصا كه من مادری فداكار و مهربان و از خود گذشته هستم! اين جمله آخر تكانم داد، اينكه سر انجام مردی پيدا شد كه مرا در قالب مادری فداكا ر، میستايد، مردی كه اينگونه بيانديشد، ميتواند خود نيز پدری مهربان باشد.
با اينكه قصد ازدواج نداشتم، در طی 3 ماه آشنايی، منصور مرا راضی به وصلت با خود كرد، با او از پسرم گفتم و از او خواستم در اين مورد فكر كند، آينده اين رابطه را ببيند و بعد تصميم بگيرد، او هم بعد از يك هفته خبر داد فكرهايش را كرده، برای چنين وصلت و زندگی مشتركی آماده است. در 3 ماه اول، اين منصور بود كه اتاق پسركم را پر از اسباب بازي كرد او بود كه لحظهای از بازی و تفريح با او دست نمیكشيد و ديدن اين منظرهها، برای من زيباترين منظره بود، با خود ميگفتم آيا خوشبختتر از من هم در دنيا پيدا ميشود؟
در دومين سال زندگي مشتركمان سری به ايران زديم، در آنجا ناگهان همه فاميل منصور او را زير سئوال بردند كه پس خودت چرا بچهدار نميشوی؟ منصور هم ميگفت بعدا، هنوز وقت داريم. از روزی كه برگشتيم، منصور در جلد من رفته و حرف از بچهدار شدن زد، من حرفی نداشتم ولی به او فهماندم آيا تولد فرزندی تازه، او را تغيير نخواهد داد؟ او قسم ميخورد كه هميشه چنين خواهد ماند. تلاش ما برای بچهدار شدن متاسفانه به جايی نرسيد، حتی پزشكان نيز درمانده بودند، تا يكشب منصور عصبي بر سرم فرياد زد تو بخاطر پسر خودت، نميخواهی بچهدار شوی، ولی يادت باشد، من هم حقی دارم، من هم بچه خودم را ميخواهم، من چه بخواهم و چه نخواهم، پسر تو، پسرمرد ديگری است!
اين حرفها دلم را شكست. دوباره يكروز دست پسرم را گرفته و خانهای را ترك كردم كه ميتوانست خانه آرزوهای من باشد. آن روز هم پسرم در برابرم ايستاد گفت: مگر منصور پدرم نبود؟! اصلا من پدری دارم؟!