وقتی بیدار شد حس خوبی داشت.حس ثبات نسبی و آرامشی که این اواخر فاصله زیادی از آن گرفته بود.
هنوز هوا کاملا روشن نشده بود،دلش میخواست بیشتر در رختخواب بماند و در ذهنش مرور کند ،تمام اتفاقات این ماههای اخیر را.به اتاق محقرش با دقت بیشتری نگاه کرد،با تمام کوچکی و با تمام وسایل کهنه و زهوار در رفته اش ،حس میکرد اینجا را دوست دارد.حس میکرد حالا جایی برای خودش دارد ،جایی که مجبور نیست تمام ماه به اجاره اش فکر کند و احتمال اینکه بیرونش کنند چون نتواند اجاره را بدهد،جایی که میتوانست خودش را نشان بدهد،به سقف خیره شد،سایه شاخههای درختی که پشت پنجره بود روی سقف و دیوار کنار پنجره تصاویر قشنگی ایجاد کرده بود،زل زد،داشت با خودش رویا میبافت،مثل همان وقتها که بچه بود،عادت کودکی اش بود،رویا را دوست داشت ،از تلخی زندگی نآموفقش میکاست،انگار انرژی میداد یا باعث میشد کمتر تلخی زندگی را حس کند.دلش میخواست چشمهایش را ببندد و برگردد به سالهای کودکی،آن موقعها که هنوز مدرسه نمیرفت.آن وقت ها که دغدغههایش گلهای میمون باغچهٔ کنار حوض بود،آن وقتها که زیر درخت سیب خودش با دوستان خیالیش عروسک بازی میکرد،یاد سیبهای درشت و ترش حیاطشان افتاد.طعم ترش و گس سیبهای نارس را حس میکرد و دهانش یک مرتبه آب افتاد.
بلند شد،ساعت ۷ بود،رویا را گذشت برای شب،پرده را کنار زد و بیرون را تماشا کرد،اتوبوس زرد رنگی که هر ۱۰ دقیقه یکبار ،رد میشد اولین چیزی بود که دید،لباسهایش را پوشید ، موهایش را شأنه کرد،و پشت سرش بست،آرام کلید را چرخند و از اطاق خارج شد.
صورتش را که میشست چشمانش به خودش افتاد،کمتر سعی میکرد با خودش روبرو بشود،از روبرو شدن با خودش میهراسید،به خودش خیره شد،سعی میکرد لبخند بزند اما نمیتوانست.از فردایی که نیامده میترسید و از اینکه هیچ چیزی از آینده در کنترلش نبود.
میز را که چید خیالش راحتتر شد،تا بیدار شدن صاحبان خانه زمان کافی داشت،تمام مهارتش را خلاقانه به کار برد تا میزی متفاوت بچیند، به گلها آب داد،دلش میخواست صاحبخانهها راضی باشند.
مثل همیشه اول سرهنگ آمد ،با چشمهای که حکایت از دردی عمیق داشت،و تا او صورتش را بشوید زن فرصت داشت خانم خانه را آماده کند،پیکری نحیف که زیر فشار سختی زندگی ، رفتارهای دیکتاتور مابانهٔ سرهنگ و این اواخر سرطانی که هرروز رشد میکرد،نحیف تر و نحیف تر میشد،چیزی در چهرهٔ خانوم خانه بود که زن را یاد خودش میانداخت،مثل حسرتی عمیق یا دردی بزرگ،دقیق نمیدانست،اما حس میکرد.
صبحانه در سکوت کامل صرف شد،سکوتی آزار دهنده که در انتها با لبخندی از طرف صاحبان خانه به زن این پیام را داد که از صبحانه راضی بودند.
سکوتی که سالها طول کشید تا زن به آن عادت کند و بعدها خودش هم وارد این بازی مرموز سکوت و بیان از طریق نگاه شد.
کم کم یاد میگرفت که بخواند از روی نآ نوشتهها و بفهمد بدون اثر و علامتی.انگار کاراگاهی در محل وقوع حادثه با این تفاوت که او کارآگاه نبود و فقط یک پرستار خانگی بود و هیچ حادثه ای در زندگی سراسر نخوت و سکوت آنها اتفاق نمیافتد.مثل دور باطلی که به سرانجامی نمیرسید و تقریباً هر سه آنها را خسته کرده بود.
این زندگی یک جشن لازم داشت یک چیز متفاوت،چیزی که خوشحالشان کند.و زن از ماهها قبل برای آن نقشه میکشید.تولد خانم خانه یا تولد سرهنگ یا جشن ازدواجشان یا روزی که صاحب فرزند شده بودند یا روز ورودشان به این کشور یا …….
با خودش فکر میکرد چقدر بهانههای مختلف میتوان برای تنوع دادن به این زندگی پیدا کرد.و با خودش تصمیم گرفت که رنگ و بوی دیگری به این زندگی بدهد.
آسان نبود،اصلا آسان نبود آشتی دادن موجوداتی که تقریباً با زندگی قهر کرده بودند،
حالا بیشتر با خانوم خانه اخت شده بود،وقتی با او به بیمارستان میرفت برای دیالیز و کنار تختش بیش از ۳ ساعت مینشست،گاهی خاطرات زن را گوش میکرد و گاهی برایش کتاب میخواند،همین شد که کم کم خیلی چیزها در مورد گذشتهٔ این زندگی فهمید،مثلا روز تولّدها را، قصهٔ عروسی خانوم صاحبخانه که زن دوم سرهنگ بود، و همان اول که پسرشان دنیا آمد انقلاب شد و مجبور شدند از ایران خارج شوند،اینکه زن اول سرهنگ زن بسیار زیبایی بود که سرهنگ دیوانه وار دوستش داشت و تمام زندگیاش را به پای او ریخته بود و وقتی از یک ماموریت کاری برمیگشت فهمید بود که زنش به او خیانت میکند،از همان موقع که زنش را طلاق داد دلش نمیخواست دخترش را ببیند،دو دل بود که بچه خودش هست یا نه ،برای اینکه دل زنش را بسوزاند بچه را به او نداده بود ،تازه میداد هم تردید داشت قبول میکرد یا نه ،و همین شد که مادر و پدرش دختر او را بزرگ کردند،دخترش هم به زیبایی زنش بود ،یک جوری کپی زنش بود و این باعث میشد بیشتر از او متنفر باشد. وقتی هم که پدرش مرد و مجبور شد بر خلاف میلش دخترش را بیاورد اینجا هئچ چیزی از آن تردید و نفرت کم نشده بود.
و اینکه چه سالهای تلخی را با سرهنگ گذرانده بود و اینکه زن دوم مردی بودن که فقط از روی مصلحت و تنها برای پر کردن تنها ییش با او ازدواج کرده ،چه کابوس وحشتناکی بود.
اینکه تمام قلب جسم و روحش را وقفه بزرگ کردن پسری کرده بود که جز عکسها و کلی خاطره و سالی یک بار زنگ زدنها چیزی از آن عشق به بار ننشسته بود ،پسرش درس نخوانده بود شلوارهای جین که روی آن پارگی ها وصلههای مد روز داشت،خالکوبی روی تقریباً تمام بدن، حلقه ای در غضروف دماغ و گوشهای پر از گوشواره ، از کودک او دیوی مشمئز کننده به نمایش میگذاشت که نتیجهٔ عدم درک و انطباق با سیستم و فرهنگی بود که اغلب مهاجران با آن دست در گریبانند.با زنی به همین شکل و شمایل زندگی میکرد و مفیدترین کارشان خوردن الکل در نایت کلابها تا نیمههای شب و دود کردن حشیش بود.
دختر سرهنگ هم وضعیت بهتری نداشت البته حالا چاق و بیریخت هم شده بود،با مردی زندگی میکرد که کرد بود و فرزند یک قاچاقچی انسان. تقریباً هیچ کدام سراغ آنها نمیآمدند ، نه وقت داشتند و نه حوصله.
مشغول زندگی خودشان بودند،تقریباً هیچ چیزی که بتواند آنها را کنار هم جمع کند وجود نداشت،خاطرات قدیمی نخ نما هیچ کدام جذابیتی برای فرزندان نداشتند،این بود که تنها مانده بودند،تنهای تنها،چون زمان مهاجرت بالای ۴۰ سال داشتند یادگیری زبان برایشان دشوار بود و بعد سی چند سال جز مکالمات ضروری بلد نبودند و این باعث میشد که بیشتر تنها بمانند. و وقتی خانوم صاحبخانه اینها را تعریف میکرد چشمهایش پر میشد،به دور دست خیره میشد و در خودش فرو میرفت.
زن یاد گرفته بود که نپرسد ،از نآ گفته های بی سر و ته برسد به اصل داستان،خیلی وقتها خانوم صاحبخانه خوابش میبرد و خیلی وقتها کلاف را گم میکرد.
ادامه دارد