یادداشت هائی در غربت – صفحه ششم

zaner
6 دسامبر ،تولدش بود.امسال هم مثل قریب به اتفاق تمام سالهای قبل ،تنها بود،بدون تبریکی ،بدون کیکی،بدون جشنی .انگار در تمام دنیا هیچ کسی از خبر تولد او خوشحال نشده بود.به مادرش فکر می کرد،به زنی که هیچ وقت دلش نخواسته بود کپی او بشود.
زنی که حتی خطوط چهره اش محبت گدایی می کردند.زنی مطیع و سر به راه که همیشه دعا می کرد .زنی که هیچ وقت در زندگی اش برای خواسته هایش نجنگیده بود و آدم را یاد سربازی می انداخت که نجنگید اما شکست خورد.
زنی که در 15 سالگی برای فرار از سختی های جامعه مذهب زده مرد سالار و  برای اینکه تن دادن خیلی راحت تر بود از تلاش کردن و جنگیدن،پای سفره عقد ،تسلیم اراده های حاکم بر او شده بودو ترجیح داده بود زن مردی شودکه هوش و قد متوسطی داشت وچون همه اهل محل تایید می کردند پس حتما مرد خوبی بود.کارمند سا ده شهرستان دور افتاده ای در شمال غرب .مردی که هر روز صبح ساعت یک ربع مانده به 8 در دفتر محل کارش حاضر می شد و قبل از شورش 1979 یکی از مهمترین دغدغه های زندگیش مرتب بودن گره کراوات و واکس کفش هایش بود و همان اواخر هم که به دلیل همیشگی قحط الرجال در  سرزمین پدری نماینده انجمن شهر شده بود و عضو حزب رستاخیز،چیزی جز انچه به اوو همه عوام  دیکته می شد ،از آنچه در بطن جامعه روی می داد نمی دانست.و برای همین هم بود که علی رغم اینکه همه داشته هایش را مدیون همین سیستم حکومتی بود ولی چون چیزی به نام شعور سیاسی  به او آموخته نشده بود ،وقتی همه بی آنکه دلیلش را بدانند ، می ریختند توی خیابانها و مرده باد و مرگ بر……سر می دادند ،بی دلیل قانع کننده ای و شاید برای آنکه کم نیاورد ،به صف همانها پیوست،به صف مردمی که ید طولایی در نابخردی و ابلهی داشتند و به حافظه تاریخی شان مراجعه که می کردی همانهایی بودند که صبح زنده باد مصدق را فریاد زده بودند و عصر مرده باد.
مادرش زن چادری بود که تمامی معایب جسم و شعورش را سعی کرده بود پشت چادرش پنهان کند،چادری که او را قابل پذیرش می کرد ،به عنوان زنی نجیب و مادری فداکار که در 13 سال  اول زندگیش بی وقفه تلاش کرده بود  تا توان باروری اش را به نمایش بگذارد و نتیجه این تلاش با احتساب  یکبار دوقلو آوردن، 7 پسر و یک دختر بود و اگر این تلاش مزیتی محسوب نشود ،برای جزغاله کردن دل خواهر شوهر نازا و نانجیبش بسنده می کرد.زنی که فقط بچه بدنیا می اورد،رخت ها را می شست،خانه را مرتب می کرد،غذا می پخت ،زنی که هیچ وقت کتاب یا روزنامه نمی خواند،فکر نمی کرد . تمام نظریاتش ختم می شد به آنچه شوهرش صلاح می دانست،هرچه باشد شوهرش فوق دیپلم بود در فامیلی که به زور می شد در آن حتی یک 9 کلاسه پیدا کرد…  برای دولت کار می کرد و عضو حزب رستاخیز بود و این اواخر نماینده انجمن شهر هم شده بود،حتما او بیشتر و بهتر می دانست.زنی که در چنته اش چیزی برای تربیت فرزندانش جز محبت غیرضروری و بیخود نداشت حتی گاهی هم که می خواست تلاشی بکند ،ناآگاهی و فقر دانایی ،باعث می شد بیشتر گند بزند،مثل همان وقتی که دخترش 14 سال داشت و باید برای ورود به دبیرستان انتخاب رشته می کرد،مادر ابله اش  دو پا را در یک کفش کرده بود که دخترش علوم طبیعی بخواند،می خواست دخترش دکتر بشود.تمام عقده های فرو خورده زن در قالب رویای پزشک شدن دخترش سر باز کرده بود ،بی آنکه حماقت زن اجازه شناخت درستی از فرزندش را به او بدهد و بی آنکه بخواهد بفهمد،دختری که با دیدن خون عادت ماهیانه اش دچار تهوع و ناراحتی می شود،دختری که با دیدن مادر بزرگ بیمارش افسردگی اش عود می کند،پزشک شدن اصلا گزینه مناسبی برای آینده  او نیست .
اما همان تهدید حرام کردن شیر ، یا زهر کردن زندگی با نیش زدن ها و آزار ها ،در جامعه بیماری که به جز عقوبت و گناه به چیز دیگری نمی اندیشد ،برای متقاعد کردن یک دختر 14 ساله بسنده می کرد.
و همین تصممیم اشتباه بود که بعد ها باعث شد ،دخترک میانه راه گیر کند.با خودش درگیر شود،عقب بماندو نتواند ادامه دهد.تصمیمی که باعث بیماری روح یک انسان شد تنها به دلیل بی خردی و ناآگاهی یک مادر.برای همین بود هر وقت مطلبی در مورد عشق مادری و محبت خداگونه مادران می شنید یا می خواند بی اختیار خنده اش می گرفت.
از همان بچگی از شخصیت مادرش متنفر بود ،به خودش قول داده بود هیچ وقت به زنی مثل مادرش تبدیل نشود.
به خودش قول داده بود برای خواسته هایش بجنگد.
به خودش قول داده بود نگذارد جریان زندگی ، او را مثل یک سنگریزه هر جا که خواست ببرد.
به خودش قول داده بود هر چه قدر هم که سخت باشد خلاف مسیر شنا کند.
می خواست قهرمان زندگی خودش باشد و تخمین نمی زد در سرزمین او قهرمان بودن بهای گزافی دارد.
از کلیسا که خارج شد باران ریزی می بارید که بعید به نظر می رسید به این زودی قصد بند آمدن داشته باشد.
دومین باری بود که اینجا می آمد.  یک کلیسای قدیمی و بزرگ در مرکز یک شهر شلوغ در قلب اروپا.فضای سنگین کلیسا و معماری کلاسیک آن ،تصاویر مسیح مصلوب و شمعدانهای بزرگ و کشیشی با چشم های آبی بی حالت و چهره ای سرد،همه و همه به نوعی زن  را جذب می کرد.
امروز هم در آخرین ردیف پشت سر همه و ساکت و بی صدا نشسته بود ،خیره به این شوی مذهبی ،فکر می کرد.
سرود های مذهبی ،دعا ها ،آمین ها،اینجا هم پر بود از آدم هایی که جوابهای ساده و ابلهانه  و آماده کلیسا را برای سوالات زیادی که در ذهنشان داشتند ،ترجیح داده بودند به فلسفه و تفکر.
آدمهایی که اصرار داشتند باور کنند مردی در اورشلیم برگزیده شد تا به جای همه انسانها زجر ببیند و مصلوب شود و بار گناهان بشر را بر دوشش حمل کند.تراژدی مضحک و بی منطق.آدمهایی که اصرار داشتند که بخشیده شوند،مسخره بود و مسخره تر از همه این بود که در پایان مراسم او هم کنار بقیه در دسته های کوچک تا پای محراب رفت،زانو زد و تکه ای نان و جرعه ای شراب به او داده شد تا در جرگه ایمان آورندگان باشد.
کلیسا پر بود از آوارگانی که در انتظار دریافت حق پناهندگی ،حاضر بودند بی هیچ باور و ایمانی ،در این شوی مسخره نقش سیاه لشکریشان را ایفا کنند.
بعد از آرام شدن نسبی شرایط سیاسی ایران و زد و بند های جدید در طول این سی و چند سال ،تغییر دین و همجنسگرایی بیشترین شانس را برای دریافت پناهجویی داشت و این روزها به ندرت به فعالان سیاسی ایرانی به دلیل مبارزه برای کشورشان حق پناهجویی و اقامت می دادند.
سوریه ،مصر،عراق و افغانستان ،همه درگیر شرایط اسفباری بودند و کمپ های اروپا پر بود از آنها.انگار دنیا با حکومت ایران به توافق رسیده بود که به شرط سود دوجانبه ،سکوت کنند و اجازه دهند حکومت ایران چهره ای دموکراتیک از توحش شیعی به دنیا عرضه کند و در این میان با هر عدم توافقی در مسائل هسته ای،هم جیب کارتل ها و تراست ها پر تر شود هم حسابهای بانکی صاحبان قدرت ایران در خارج از کشور هر روز پر و پیمان تر.اینکه چه بر سر مردم عادی می آمد را می شد گذاشت به حساب جبر تاریخی و وجدانها را آرام کرد.حالا دیگر همه در صف خیانت ،گوی سبقت از یکدیگر می ربودندو هر سازمان اپوزسیون داخل و خارج از کشور ،بیشتر نقش دلالانی را بازی می کردند تا به حق السهم خودشان در این آشفته بازار برسند.
در ایران به ظاهر آرام نه جنگی بود و نه شورشی.مردم تن داده بودند به آنچه که برایشان رقم  خورده بود.همه چشم هایشان را و گوشهایشان را بسته بودند و می خواستند با نادیده گرفتن آنچه رخ می داد صورت مسئله را پاک کنند ،خودشان را از گود بیرون بکشند .ایران هر روز بیشتر به نابودی نزدیکتر می شد.

با سپاس از توجه شما به این مطلب

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.