یادداشت هائی در غربت – صفحه پنجم

zaner

صفحه پنجم 

وقتی دیپلم گرفت تمام آرزویش این بود که دانشگاه قبول شود،قبل از او در این فامیل بی سر وته به جز دو سه پسر کسی را سراغ نداشت که دانشگاه رفته باشد.سالهای نفرت انگیز اواخر دهه شصت بود.سالهای ترس و نا امنی و نا امیدی،سالهایی که اگر در خانواده ات شهید ،مفقودالاثر و جانباز و اسیر نداشتی ،بهتر بود که اصلا نباشی ،چون چیزی به تو ا ز داشته های جامعه ات نمی رسید و تو در ته صف همه چیز با دست خالی می ماندی.
قبول شدنش مثل معجزه بود،در یکی از بهترین دانشگاههای دولتی کشور،در شهری نزدیک،در رشته ای که نمی شناخت و بعدها فهمید که اصلا دوست ندارد.اما به هیچ کدام اینها فکر نمی کرد،منگ یک سرمستی بزرگ بود.همه شوکه بودند ،هیچ کس انتظارش را نداشت،پدرش از همان اول حس کرده بود که این بچه با همه بچه های دیگرش فرق داردو نافرمانی جزئی از سرشت اوبود،بچه که بود پای باغچه کنار حوض، درخت انجیری بود که پدر عاشق میوه های شیرین درشتش بود و قدغن کرده بود که کسی بکندشان ،انگار تعدادشان را نشمرده می دانست و در خانه کسی جرات نداشت برخلاف میل پدر کاری بکند،عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود و پدر لب حوض که وضو می گرفت چشمش خورد به انجیرهایی که از دو طرف گاز زده شده بود و مثل لاشه ای از از درخت آویزان.وقتی پدر همه را صف کرد تا توضیح بخواهد ،دخترش هم با صدای بلند قسم خورد که به انجیر ها دست نزده و دروغ هم نمی گفت ،از لبه حوض بالا رفته بود و بی آنکه دست بزند ،انجیرها را گاز زده بود و حالا برای فرار از کتک بی هیچ عذاب وجدانی و بی ترس از گناه  داد زد و قسم خورد،پدر ترجیح داد برای آنکه روی بچه ها بیشتر باز نشود از تنبیه صرف نظر کند اما مطمئن بود که کار خود اوست.اما جوری توی چشمهایش زل زد که هنوز خاطره آن در ذهن زن به روشنی باقی بود.
کنکور هم که قبول شد پدرش ته دلش عصبانی بود،کاش تربیت معلم همان شهر خودشان قبول شده بود ،هم زیر دست و نظر خودش بود،هم درسش را که تمام می کرد ،می شد معلم دهی حوالی شهرستان خودشان ،اصلا بهترین شغل برای زنها همان معلمی بود،هم نصف روز کار می کرد هم به خانه و زندگیش می رسید،پدرش فراتر از این نمی توانست رویا ببافد،نهایت رویاهایش برای دخترش به همین جا ختم می شد.حالا مبهوت مانده بود،یعنی چه که یک دختر برود شهری که سه ساعت با اتوبوس از شهر خودشان فاصله داشت،برود درس بخواندکه چه بشود؟و اصلا مگر نه که بهترین گزینه این بود که همان پانزده ،شانزده سالگی،دختر را بفرستند خانه بخت،زن شیر پاک خورده ای بشود،به موقعپسرهای کاکل زری اش را دنیا بیاوردو از قافله مادران خوشبخت عقب نماند؟این را مکرر به مادرش می گفت.
_ببین بچه من هم هست ،من هم سعادتش را می خواهم.اما راه دوره.جامعه نامنه،برود که چه بشودريا،باهاش حرف بزن،راضییش کن،مادرشی،رگ خوابشو بلدی،یه کاری کن از خر شیطون بیاد پایین.
مادرش به ظاهر می خواست خودش را خوشحال نشان بدهد،اما او شک داشت،مادرش اصلا می تواند برای او ،فقط برای خود او خوشحال شود؟یازده سالش که بود ،یک بار برای لباسی که مادرش برایش می خرید اعتراض کرد،دوست نداشت و دلش می خواست ،این را مادرش بداند،و یخ زد وقتی جواب مادرش را شنید:برای خوش آمدن تو نمی خرم،برای این می خرم که مردم نگویندیک دانه دخترشان لباس مناسب ندارد.دلش شکست،کاش اعتراض نکرده بود،کاش در همان توهم اینکه مادرش نمی داند او چه چیزهایی دوست دارد و ندارد ،باقی مانده بود .ازآن به بعد دیگر مادرش را دوست نداشت،مثل یک راز این را در دلش مخفی کرده بودحتی از تکرار آن در خلوت خودش واهمه داشت،دوست نداشتن مادر گناه بود ،این را از بچگی توی ذهنشان فرو کرده بودندکه بهشت زیر پای مادران استو او اصلا از این بهشت لگد مال شده زیر ترک های پاشنه های مادرش ،خوشش نمی آمد.
_مگه این وروجک حرفم گوش می کنه؟حرفشنوی نداره،راضی نیستی خودت بگو،نذار بره باباشی،صاحب اختیارشی،منکه زورم نمی رسه.
برادرانش  دست کمی از برادران یوسف نداشتند ،شاید تنها فرق قضیه این بود که قصه آنها نه گرگی داشت نه گوسفندانی نه مصری نه…..همه متفق القول بودند که اصلا یعنی چه که دختر بلند شود برود یک شهر دیگر درس بخواند،که چه بشود؟اصلا در تیر و طایفه، قبل از این چه کسی از این غلط ها کرده و سعی می کردند حسادت زبانه کشیده در وجودشان را پشت ژست غیرت و مردانگی پنهان کنند،اصلا حالا که می رود باید چادر سرش کند.و اولین بار بود که مادرش در تمامی این سالها ایستاد و اصرار کرد که باید برود و برای خودش آدمی بشود.
دخترخاله اش سه سال از او بزرگتر بود،مکار سر به راه و مطیعی که همیشه به رخش می کشیدند و چو همسال برادرش بود از همان بچگی نشانش کرده بودند،دختر مطیعی با هوش متوسط به پایین که برای مطلوب خانواده بودن ،از هیچ تلاشی فروگذارنمی کرد،از دسته آدمیانی که در زندگیشان هرگز نه ایده ای از خود دارند و نه توانمندی خاصی،کپی نسل قبلشان زندگی می کنند ،مثل باکتری ها.سالها بعد وقتی زن فهمید او با بیماری ام اس اش  دست و پنجه نرم می کند و علی رغم پنهانکاری ها با راه رفتن حتی مشکل دارد،اصلا دلش نسوخت،ناراحت نشد ،حس می کرد طبیعت انتقامش را گرفته.
وارد دانشگاه که شد خوشحال بود،حس می کرد موفق شده،اما زمان زیادی طول نکشید تا بفهمد ،بعضی چیزها همان بهتر که در حد آرزو بماند،حداقل یک رویای دست نیافتنی برای  آدمی  خیلی بهتر است از تخریب تمامی باورها.
دانشگاه هم نمونه کوچک و دست چین شده ای از همان جامعه نفرت انگیز بود،همان آدمها بودند،آدمهایی که به ظاهر می خواستند ادای روشنفکر ها را در بیاورند و شاید بزرگترین تمایزشان ،رفتن به جلسات مسخره و مزخرف انجمن های ادبی دانشگاه و خواندن خزعبلات خودشان یا خزعبلات روشنفکرنماهای نسل قبل خودشان بود.
گروه های موسیقی و تاتر تازه تازه داشت در دانشگاهها پا می گرفت و آنچه که دهه پیش حرام بود با مرگ شیطان بزرگ کم کم داشت عادی می شد.گروه های مضحکی که اعضای وا مانده شان ،فقط برای ارضای عقده های فرو خورده جنسی شان ،به عنوان تنها فضا های ارتباطی ممکن که اجازه می داد چند تا دختر و پسر کمی آزادتر دور هم جمع شوند ،در خفقان سالهایی که اگر در باغ دانشگاه دختر و پسری چند جمله با هم حرف می زدند،یا با تذکر روانی های گشتهای موتوری انتظامات  دانشگاه مواجه می شدند یا دو روز بعد نامه ای می رسید و آنها را برای کمیته های انظباطی دعوت کرده بودو از آنجا تازه بدبختی شروع می شد و …
حالا که زن فکرش را می کرد نه تنها ابلهانه و مسخره بود ،بلکه چندش آور و مهوع به نظر می رسید.حکومت فاشیستی جز ایجاد رعب و ترس و وحشت هیچ راهی برای کنترل آدمها نداشت.

با سپاس از توجه شما به این مطلب

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.