وقتی جنگ شروع شد ،بچه بود،حالا بعد از گذشتن این همه سال هنوز هم گاهی کابوس می دید ،آژیر قرمز….صدایی که هم اکنون می شنوید،آژیر قرمز است معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد …………..و بعد صدای پیاپی انفجارها.
نام کوچه ها به تدریج عوض می شد و نامهای جدید نام پسران کم سن وسالی بود که با شستشوی مغزی در مدارس و مساجددر سیزده چهارده سالگی برای باز کردن مسیر در میادین مین ،قربانی می شدند.
آدمهایی که باور کرده بودند بزرگترین رسالت زندگیشان قربانی شدن بود.
صف های طویل جوانان و نو جوانانی که پیشانی بند سبز لا اله الا اله روی پیشانیشان ،از زیر قران رد می شدند تا سوار اتوبوس هایی شوند که مقصدشان مرگ بود.
جنگی هشت ساله،کشور را ویران کرد و همه می دانستند که از سال دوم به بعد هیچ دلیلی به جز غرور ابلهانه یک هیولا که نیتی جز نابودی ایران نداشت ،برای ادامه جنگ وجود نداشت.همان اوایل ،کشورهای حوزه خلیج فارس حاضر شده بودند غرامت جنگی پرداخت کنند تا از ادامه این حماقت جلوگیری کنند،پیشنهادی که چون به موقع پذیرفته نشد،باعث شد ایران هرگز دیگر شانسی برای دریافت غرامت نداشته باشدو بعد ها به همت برادران دالتون ( لاریجانی ها ) عراقی که مثل هشت پا بر تمام عرصه های کشور چنگ انداخته بودند،گنبدی از طلا به کشور عراق برای ضریح عتبات عالیات هدیه شد تا غرامت جنگ هشت ساله به آنها پرداخت شود و خدایی نخواسته مدیون و مقروض به همسایه عرب دشمن مان نباشیم.
هشت سال دفاع مقدس بیشتر شبیه هشت سال خودزنی بود،انگار ملتی به خودآزاری و خودزنی مبتلا شده بودند و زن به شوهر خانم همسایه فکر می کرد،مردی که در اعزام نیرو برای جبهه های مقدس جنگ رفت و دیگر نیامد، نه شهید بود نه اسیر جنگی…..مفقودالاثر شد،بی هیچ نشانی ،حتی حسرت یک نصفه پلاک هم روی دل زنش ماند.
زن جوانی با سه بچه و حالا بی سرپرست،در یک خانه اجاره ای با دو اتاق و یک دهلیزو حالا کاملا مستاصل .زن صاحبخانه ته دلش اصلا راضی نبود زنی به آن جوانی و زیبایی مستاجرشان باشد،از طرفی هم خجالت می کشید در این وضعیت او را با سه بچه راهی کوچه و خیابان بکند .از طرف دیگر ته دلش نگران بودنکند شوهرش به نیت خیر ،هوو بالای سرش بیاورد،نه فقط او شاید تمام زنان دیگر آن کوچه بن بست یک جوری ته دلشان نگران بودند،نگران مردان لاابالیشان که تسبیح می گرداندند و شاید به اسم نیت خیر و سرپرستی یتیم و اختیاراتی که قوانین جدید به آنها می داد،خیلی راحت می توانستند شهوتشان را لاپوشانی کنند.
پروانه خانم زن خوبی بود،اما جوان و زیباو چقدر مگر می توانست تحمل کند؟شکم گرسنه سه بچه قد و نیم قد،و اجاره ای که هر ماه عقب می افتاد.
در یک جامعه مرد سالارکه همه راهها را به روی زنان بسته،خیلی راحت می تواند غرور و نجابت یک زن 27 ساله بشکند و باعث شود او به اولین پیشنهاد ممکن تن دهد.همین باعث می شد همه زنهای کوچه به نوعی سرسنگین شوند و بهزبان بی زبانی به او بفهمانند که بهتر است برود،برود تا بقیه بتوانند بی دغدغه بمانند.
بچه ها گرسنه بودند ،باخودش فکر کرد شاید بهتر باشد برای گرفتن کمک به مسجد برود،بیرون که آمد دو تا اسکناس هزار تومانی کف دستش بود،به پیچ بالای کوچه که رسید بالا آورد،تمام تنش می لرزید،حاج فتح اله ،آخوند محل و پیشنماز مسجد بود،حرفهای پروانه خانم را به دقت گوش کرد،شوهرش از زیر همان قرانی رد شده بود که حاجی به دست راست بدرقه شان کرده بود،شوهر پروانه خانم را خوب می شناخت.عمامه اش را برداشته بود و با قبای سفیدش لم داده بود به پشتی،شکم گنده و چشمهای حیزش ،آدم را یاد خود شیطان می انداخت.وقتی پول راکف دست پروانه خانم می گذاشت ،دستش را کاملا لمس کردو سعی کرد توضیح کامل بدهد که سنت پیامبر را نباید از یاد برد و دین برای هر مشکلی چاره ای اندیشیده و حاج فتح اله دور ا دور هم که باشد برای سه بچه قد و نیم قد ،صیغه جدیدش پدری خواهد کرد.کافی است پروانه خانم کمی راه بیاید ،این دو هزار تومن هم برای نشان دادن حسن نیت.
از سر خیابان هرچیزی را که به فکرش می رسید بچه ها دوست داشته باشند ،خرید.آخر سر هم یک بسته مرگ موش و در جواب بقالی محل مجبور شد بگوید موش ها امانش را بریده اند.
خانه که آمد برای بچه ها غذا پخت ،دلش می خواست یک امشب تا می تواند مادری کند،دلش می خواست بچه ها خوشحال باشند.
نمازش را که خواند،سرش سنگین شده بود،بچه ها را کنار خودش خواباند و شروع کرد به قصه گفتن،خواب عمیق بچه ها که کم کم داشت تنشان سرد می شد ،آرامش می کرد
یکی بود یکی نبود ….
کبری خانم از دیروز شک برش داشته بود،نه بچه ها می آمدند حیاط برای توپ بازی که دادش برود هوا و فریاد بزند که ریحانها را لگد نکنید،نه پروانه خانم.سرظهر حاجی که امد کبری خانم خبرها را گذاشت کف دستش .
_شما درشان را بزن ، بگو بیاد یه توک پا ،گناه داره بنده خدا
.
آمبولانس با آن چراغ گردان و آژیر گوشخراشش نیم ساعت بعد رسید،همان پریشب تمام کرده بودند،پروانه خانم همان سر نماز گریه هایش را کرد ،تمام حرفهایش به خدا را گفت ،سبک شده بود.
همه اهل محل برای تدفین این چهار جنازه آمدند،حاج فتح اله به اکراه نماز میت را خواند،خب کسی که خودش را بکشد گناهش با هیچ نمازی پاک نمی شود.
تشیع جنازه فقیرانه ای بود،خرما را اقدس خانم آورده بود،آنهم برای خیرات پدرش،کسی هم حوصله نکرد حلوا بپزد.وجدان هیچ کسی هم درد نمی کرد .شاید به نوعی همه خلاص شده بودند.انگار فقط حاج فتح اله ناراحت بود،ناراحتدو هزار تومانی که الکی به باد داده بود.مادربزرگ نفرینش می کرد و می گفت هیچ کس حق ندارد خودش را بکشد اما زن به پروانه خانم حق می داد،حالا بعد از گذشتن انهمه سال باز هم هر وقت به پروانه خانم فکر می کرد،می توانست به او حق بدهد.حس می کرد پروانه خانم قهرمانتر از شوهر مفقودالاثرش بود،جنگیدن در گیر و دار همین روز مرگی ها ی زندگی روزانه ،شجاعت بیشتری می خواهد و پروانه خانم شجاع بود،نخواست تن دهد به تقدیری که به سمتش هل داده می شد.
زن به مرگ فکر می کرد ،به مرگ که شاید می توانست التیام تمام دردهایش باشد،به زندگی بعد از مرگ که هیچ اعتقادی به آن نداشت،ولی دوست داشت اگر واقعیت پس از مرگی باشد ،باز هم با پروانه خانم همسایه باشند.