زن در ایستگاه مترو ایستاده بود و منتظر ،2تا واگن قبلی را سوار نشده ،ایستگاه ها همیشه مکانهای جالبی هستند برای رصد آدمها ،دختر و پسر جوانی آنطرف تر در حال بوسیدن هم بودندوو زن داشت فکر می کرد این رفتار کاملا عادی در اینجا یک نا به هنجاری غیر قانونی در کشورش بود.پیرمردی به عصایش تکیه داده بود و کمی دورتر زنی با شکمی برآمده که معلوم بود به زودی منتظر آمدن نوزادی است روی نیمکت نشسته بود.دیگر داشت پیر می شد.هیچ وقت دلش نخواسته بود مادر شود ،بچه ها را دوست داشت ،اما نخواسته بود به بچه داشتن فکر کند و حالا حتی اگر می خواست هم ،دیگر دیر شده بود.
دختر که باشی آنهم در شهرستان دور افتاده ای در شمال غرب یک کشور جهان سومی که در آن همه چیز بر مدار مذهب و سنت می چرخد ،چه بخواهی چه نخواهی ،به بلوغ نرسیده ،هر کسی به خودش اجازه می دهد تو را زیر نظر بگیرد،سبک و سنگین کند
، مادرش،خواهرش ،عمه اش ،بی خبر ،بی اجازه ،هر ساعت روز که دلشان بخواهد،دربزنند،پذیرایی شوند،باید چایی برایشان ببری ،از فرق سر تا نوک پا یت را زیر ذره بین بگذارند و به خودشان اجازه بدهند مثل یک جنس مرغو بیتت را بسنجند،وراندازت کنند و نمره بدهند.
زن فکر می کرد مسخره ترین آداب سنتی ،همین مراسم خواستگاری خاله خانباجی هاست.نفرت داشت اما مادرش مجبورش می کرد چایی ببرد و اجازه بدهد نگاهش کنند،رسم همین بود،مادرش هم تا زن پدرش شود تا دلت بخواهد چایی برده بود ،مادر بزرگش هم همینطور و الا ماشااله .اصلا غیر از این چه معنی دارد؟مادرش هم همه هفت عروسش را همین جوری پسندیده بود،عمه خانمی ،خاله خانمی،خانم همسایه ای ،بلاخره یکی نشانی داده بود ،او هم با یکی شان رفته بود و بین همین رفت و آمدها صاحب 7 عروس شده بود.
گاهی به طیف خواستگاران که فکر می کرد نا همگنی شان بدجور توی چشم می زد ،به خاطر پدر مومن و 5 بار حج رفته اش ،خانواده های مذهبی،به خاطر 7 برادر ،هرکچل مادر مرده ای،و به خاطر مادر مطیع و باسلیقه اش،خانواده های اصیل و به خاطر خودش؟هیچ کس
هیچ کس او را برای خودش نخواسته بود.حالا که بیشتر فکر میکرد ،کاملا به این نتیجه می رسید که به خاطر خودش ،هیچ وقت ،هیچ کس پیشقدم نشده بود.
دانشکده را که تمام کرد ،نگرانی پدرش بیشتر و بیشتر می شد،چه معنی داشت دختر به آن سن مجرد بماند؟گاهی کلافه که می شد حق را به پدرش می داد،فکر می کرد چقدر بهتر بود برایش که مثل دخترعمو ها و دختر عمه ها همان چهارده پانزده سالگی خانه بخت رفته و زندگی کپی زندگی آنها را تجربه کرده بود.گاهی دانایی سردرگمی می آورد و زن در لحظه های دشوار زندگی غبطه می خورد به مادر بزرگش که نوشتن و خواندن نمی دانست و دنیای او بین مطبخ و دهلیز خلاصه می شد.
وقتی جامعه ای بیمار باشد ،عشق نمی آموزدو به جای آن محدودیت های بیجا،روابط شهوتآلود و بیمارگونهای رو جایگزین احترام و احساس متقابل می کنه.جامعه ای سنتی و مردسالار که با قوانین مذهبی سرسختی که توسط یک پدوفیلی نگاشته شده و 1400 سال رنگ و لعاب به آن اضافه شده تا به خورد بشریت داده شود،مردها خود را مالکان زنان و دختران خویشان مونثشان می دانند و هنوز که هنوز است من باور نمی کنم در چنین شرایطی عشق بتواند پا بگیرد.و او دلش می خواست عشق را تجربه کند، عشق پررمزو رازی که زنان از آن منع می شدند.
خیلی دیر بالغ شد،اصلا خواهر 7 برادر که باشی ،خواهی نخواهی مثل پسر ها بزرگ می شوی،هشت سال در یک کشور درگیر جنگ و انقلاب زده ،زندگی کنی اصلا فرصت نمی کنی به عشق فکر کنی ،وقتی مجبور به زندگی در جامعه ای هستی که در هر قدمی آزادیت را محدود و انسان بودنت را زیر سوال می برد،جامعه ای که اصلا قبولت ندارد که به تو فضای لازم را بدهد که خودت را بشناسی،نیازهایت راو دیگری را،و جستجو کنی برای یافتن مردی که بتوانی عاشقش بشوی.اصلا این به شریعت این جامعه نمی خورد،عشق کیلویی چند؟و تو از زن بودن فقط وظیفه ات تولید مثل و افزایش جمعیت امت است وسربازان گمنام.
دوم دبیرستان که می خواند ،صدای خراشیده و بم دبیر ادبیات شان ،نگاههای نافذ و بی تفاوت مردی کچل و چهل و چند ساله که همیشه همان کت و شلوار سورمه ای اش را می پوشید و اصلا حقوق ماهانه یک دبیر در آن سالها اجازه فکر کردن به لباس بهتری را به آنها نمی داد.سرگرمی اش شده بود کند و کاو در زندگی شخصی او،زن داشت،بچه دار نشده بودند ،سالهای سال و وقتی فهمیده بودند اجاقشان کور است تصمیم گرفته بودند یک بچه پرورشگاهی بیاورند و بزرگ کنند.این کارش، مرد را در نظر او شبیه قهرمانهای قصه ها کرده بودحس می کرد باید روح بزرگی داشته باشد.هر روزی که نمی دیدش دلش تنگتر می شد،بعدها مرد پای یک صحبت تلفنی برایش تعریف کرد که هیچ وقت زنش را دوست نداشته است ،یکی از دوستان ،این خانم بهیار مهربان را به او معرفی کرده بود،تا الان هم که با هم زندگی کرده بودند دلیلش این بود که دلش نمی خواست در افکار فک و فامیل و در و همسایه محاکمه شود،انگار جبری ناگزیر بود.
انگار عشق غیرقابل دسترس ترین اتفاقی بود که در آن جامعه سنت زده و مذهب زده ،می شد به آن فکر کرد.