در شرق به آدمی آموخته می شود که همیشه خودش را سانسور کند،زن که باشی ،شدت سانسور بیشتر و بیشتر می شود.از همان کودکی یاد می گیری که پنهان بشوی و هیچ وقت فرصت نمی کنی با خودت روبرو بشوی،زن که باشی یا دختر کسی هستی یا همسر کسی یا مادر کسی تا در جامعه مقبول باشی و در غیر این صورت همه چیز روی سرت آوار می شود و زیستن را برایت غیر ممکن می کند تا هشدار بدهد که خارج از این چارچوب یعنی جهنم و عاقل اگر باشی باید تسلیم شوی.تسلیم سرنوشتی محتوم که در چارچوب ساختارهای مذهبی و سنتی که برای تو رقم زده اند و تو باید نقشی را ایفا کنی که از تو خواسته می شود.
زن که باشی هیچ وقت با خودت روبرو نمی شوی ،خودت را نمی شناسی ،خودت را حلاجی نمی کنی،کشف نمی شوی،با خودت روراست نیستی و اگر هم یک روز در دورترین نقطه یک شهر ،در ابتدای زمستانی سرد ،در کافی شاپی ارزان قیمت پای یک فنجان قهوه با خودت روبرو بشوی ،گیج و مبهوتی.انگار با غریبه ای که نمی شناسی تنها مانده ای.نه حرفی برای زدن داری نه کاری.شرقی که باشی با همه غریبه ای ،با خودت بیشتر.زن این را از عمق وجودش حس می کردو تنهایی مثل پتکی دایم بر سرش کوبیده می شد.
چهل سال داشت اما شکسته شده بود.این اواخر حتی لبخند بر لبانش نمی نشست.هیچ اثری از شور و شوق زندگی در چهره اش پیدا نبود و خاطراتش را در ذهن مغشوشش اگر می خواست مرور کند ،بی سر و ته،مثل کهکشان،مثل کلافهای سردرگم،انگار خاطرات یک نفر نبود ،صفحات بیشماری ورق می خورد ،انگار روزمره گی های تمامی زنان شرقی در ذهنش تلنبار شده بود.
شرقی که نباشی هرگز نمی توانی بفهمی ممنوعه بودن یعنی چه و زن از همان کودکی همان هفت هشت سالگی فهمیده بود که چه تفاوت عظیمی ایست بین او وکودکان دیگر خانواده که پسر بودند.
و حالا حس می کرد تذکر بلند نخند،تو دختر هستی ،ندو،از درخت بالا رفتن کار دخترها نیست ،و در گرمای تابستان وقتی پسرها توی حوض شنا می کنند تو باید لباس مناسب بپوشی ،خم نشو،مو هایت را بپوشان،با غریبه حرف نزن،داد نزن…………..دستکمی از تجاوز زندانبانان ،شب قبل از اعدام به زندانیان دهه شصت نداشت.این هم نوعی تجاوز بود.تجاوز به شعور، به فهم، به دنیای کودکی که با تزریق باور های غلط،به رویاهایش،به آینده اش تجاوز می کنی ،گاهی زندانبان ها ،مادران ،پدران،برادران و نزدیکان تو هستند بی آنکه رفتارهای مجرمانه شان عقوبتی داشته باشد.
انقلاب که شد یک عده سرمست پیروزی بودند ،یک عده در هراس ،یک عده در تلاش برای فرار ،یک عده در تلاش برای برقراری عدالت رویایی،یک عده در تلاش برای غصب به جا مانده ها و هیچ کس نمی فهمید سرنوشت زنان در جامعه ای که دیگر سنگ روی سنگ بند نمی شد وبی قانون و افسار گسیخته ،شبیه سیل پیش می رفت،30 سال بعد چقدر تلخ و تاریک و بیمارگونه خواهد شد و تمامی تلاش های زنان در تحصیلات و کار و مسائل اجتماعی همه و همه بیشتر شبیه دست و پا زدن در گردابی است که نهایتا زن را خواهد بلعید.
صورت حساب یک ورق کاغذ کوچک با یک سطر نوشته بود که قیمت یک فنجان قهوه را یدک می کشید،گارسون آرام روی میز گذاشت.منتظر ایستاد.نگاه موذیانه اش روی زن سنگینی می کردو لبخند شیطنت امیزش بی کلامی زن را تحقیر می کرد.
زن بعد از به دقت شمردن سکه های توی کیف آنها را روی صورت حساب گذاشت ،مغسی مادام.این را گفت و سرش را نیمه خم کرد و بعد از برداشتن پول به سرعت رفت.
قهوه کاملا سرد شده بود و دیگر قابل خوردن نبود اما همین قدر که اجازه نشستن در جایی گرم را به او داده بود ،راضی اش می کرد.بلند شد کیفش را روی دوشش انداخت ،اشارپش را دور خود پیچید وآرام از در بیرون رفت.
عادتش شده بود،اولین بارش نبود، هروقت میدید که دیگر چاره ای برایش نمانده ،دیگر جایی ندارد،دیگر دلیلی ندارد،دیگر نمی تواند باشد،آرام و بی صدا در را باز می کرد و می رفت.درست مثل اخرین باری که در خانه پدری رابی صدا بازکرد و برای همیشه رفت.رفت تا غرغرهای مادرش،نیش زبان های زن برادرهایش،کنایه ای عمه و خاله و دلسوزی های اختر خانم همسایه ته کوچه را،برای همیشه جابگذارد.
پیاده رو خلوت بود و باد سوزناکی سرما را تا مغز استخوان می رساند، یاد همان اولین باری که وارد این شهر شده بود افتاد ، سرمای نوامبرو باد سردی که امان نمی داد.اولین بار که وارد این شهر شده بود علی رغم تما م نگرانی ها، تمام دلهره ها ،نا امیدی ها و خستگی ها ،حس خوبی داشت. هوایی تمیز که اصلا قابل مقایسه با دود و دم تهران نبود و مردمی که سوار بر دوچرخه هایشان تردد می کردند.مردمی که برای گرداندن سگ هایشان در خیابان هراسی نداشتند،مردمی که بیخیال خیلی چیزها ،زندگی آرام و ساده ای داشتند و آخر های هفته با لیوانی ابجو در جمع های چند نفره شادی های کوچکشان را سهیم می شدند.
زن پیاده می رفت تا در همان یک بلیط اتوبوس هم صرفه جویی کند.پیاده روی را دوست داشت ،فرصت خوبی بود تا با خودش خلوت کند،خودش را مرور کندو تا جایی که پاهای خسته اش رمق داشت رویا ببافد.
باسلام خانم زرندی …طبق معمول تبریک به خاطر نثر پخته وزیبایتان وچه حیف که ما هر جا که باشیم غمهای سالیان دور بندش را از پایمان باز نمیکند وتخته بند آنها هستیم وشایدهم دلمان برایشان تنگ می شود چه خاله خانباجی ها وچه اختر خانم همسایه ته کوچه .وبعد از رها شدن هم باید با خودمان تسویه حساب کنیم تازه اگر بادلشادی وسکوت وآرامشی که خود رادرآن پرتاب کرده ایم بتوانیم کنار بیاییم وگذشته وحالمان باهم دست به یقه نشده باشند .امیدکه یاداشتهای در غربتتان به خاطرات چند جلدی غم غربت نینجامد ..یلدا وسال نو را تبریک گفته آرزوی شادی وشادکامی برایتان دارم ودر انتظار نوشته های روزهای شاد پیش رو……….
باسلام خانم زرندی …طبق معمول تبریک به خاطر نثر پخته وزیبایتان وچه حیف که ما هر جا که باشیم غمهای سالیان دور بندش را از پایمان باز نمیکند وتخته بند آنها هستیم وشایدهم دلمان برایشان تنگ می شود چه خاله خانباجی ها وچه اختر خانم همسایه ته کوچه .وبعد از رها شدن هم باید با خودمان تسویه حساب کنیم تازه اگر بادلشادی وسکوت وآرامشی که خود رادرآن پرتاب کرده ایم بتوانیم کنار بیاییم وگذشته وحالمان باهم دست به یقه نشده باشند .امیدکه یاداشتهای در غربتتان به خاطرات چند جلدی غم غربت نینجامد ..یلدا وسال نو را تبریک گفته آرزوی شادی وشادکامی برایتان دارم ودر انتظار نوشته های روزهای شاد پیش رو……….
لایکلایک
درود وسپاس از مهرتان جناب حمیدی.پاینده باشید
لایکلایک