قسمت پنجم سرگذشت من – نوشته خاطره نورشید

جلد-کتاب12

من و هلن هر دو تامون وایستادیم و رفتن همایون رو نگاه کردیم، فکر کنم نه تنها ما بلکه خیلی از مسافر ها توی فرودگاه هم داشتن بهش تماشا میکردن مخصوصأ دخترها حق هم داشتن خوب، واقعأ مثل هنرپیشه های هالیوودی شده بود فقط از این افسوس میخوردم که چطور همایون به بهترین فرصت زندگیش پشت پا زده و میره و یه حس ناشناسی به من میگفت اگه فرنوش یا خانوادش  حتی با دیدن همایون در ایران هم نظرشان رو تغییر ندهند چی میشه؟؟ خلاصه همایون رفت و ما برگشتیم

بخش پنجم پاورقی  : سرگذشت من 

خلاصه همایون رفت و ما برگشتیم ،همایون خواسته بود که به خونواده اطلاع ندیم که داره برمیگرده میخواست یکهوئی زنگ خونه رو بزنه و مامان و بابا رو سورپرایز کنه ، بهش گفتیم پس به محض رسیدن به ما اطلاع بده و از اونجائیکه منتظر تلفن همایون باید میموندیم هلن هم اومد خونه من و طرفای عصر بود که همایون زنگ زد و رسیدنش رو اطلاع داد و اینکه چطوری مامان و بابا  شکه شده بودن از برگشتنش…بعدش هلن گوشی رو گرفت و حرف زد .
از آخرین صحبتم با همایون بعد از رفتنش دیگه نتونسته بودم باهاش حرف بزنم چون خودش که زنگ نمیزد و هر وقت هم من زنگ میزدم خونه یا استودیو یا مامان برمیداشت و به محض شنیدن صدای من گوشی رو قطع میکرد یا کسانیکه اونجا کار میکردن برمیداشتن و به خواست مامانم که استودیو رو اداره میکرد دائم منو مودبانه سر میدواندند …اون روزها هنوز موبایل و این وسایل ارتباطی امروزی در ایران نبود. ولی مطمئن هستم که با هلن همیشه در تماس بودن، حتی در زمانیکه تلفن خونه اش نصب نبود میرفت به باجه تلفنی که چند قدم با خونه اش فاصله داشت یه تک زنگ میزد بهشون و اونها بلافاصله با اون شماره تلفن باهاش تماس میگرفتن.
ولی حتی هلن هم هیچ چیز از سرنوشت عشق و عاشقی همایون و فرنوش به من نمی گفت حال یا خبر داشت یا نداشت من نمی دونم.
جائیکه هلن و همایون واسه اینمدت زندگی میکردن، ساختمانش بیشتر شبیه به یه بیمارستان بود ، یعنی وقتی وارد میشدید اول اتاق نگهبانی  ودفتر بود بعد وارد هر طبقه که میشدید حدودأ بیست تا اتاق بود و در دو انتهای هر طبقه یک سالن قرار داشت که به اصطلاح آشپزخانه عمومی  بود و اجاق گاز و میز و صندلی و کابینت داشت، و در هر طبقه حدودأ سه یا چهار سرویس بهداشتی  عمومی هم وجود داشت. البته علتی که اونها رو در اون هاستل جا داده بودند بخاطر کسالت جسمانی هلن بود و اکثر کسانی که در اون هاستل در انتظار محل اقامت دائمی بودند یا کهولت سنی داشتند یا کسالت جسمانی و یا برخی زنان باردار بودند و علت جمع کردن این افراد در چنین مکانی اول این بود که پرسنل این مرکز دوره های پزشکی را گذرانده بودند و در صورت بروز هر مشکلی میتوانستند که سریعتر کمک های اولیه را شروع کرده و در صورت نیاز افراد را به بیمارستان راهی کنند ، البته شرایط هلن اورژانسی نبود ولی به هر حال میبایست که تحت سیستم خودشان متقاضیان را طبقه بندی میکردند و خوب همایون هم چون به عنوان مراقب هلن معرفیش کرده بودیم همونجا بهش یه اتاق مجزا داده بودند.
بعد  از رفتن مامان، رفت و آمد ما  هم کمتر شد، صبح ها من یا سر کار بودم یا کالج و عصر دیر وقت میامدم خونه و اونها هم کلی دوست پیدا کرده بودند و کالج میرفتن و مشغول زندگیشون بودند، من آخر های هفته میرفتم ورشون میداشتم و میرفتیم گردش و یا میامدن خونه من و عصرش برشون میگردوندم . تا اینکه هلن یکروز بیخودی با من سر هیچی  دعوا شروع کرد و گفت: دیگه دنبال من نیا من نمیخوام با تو بیرون برم. و بعد از اون هر وقت من میرفتم فقط همایون میومد و میرفتیم و یه دوری میزدیم و البته بعضی وقتها به ندرت هلن هم میومد تا اینکه با رفتن همایون به ایران من موندم و هلن وقتیکه از فرودگاه برگشتیم به من صریحأ گفت : فکر نکنی که حالا که همایون رفته هر روز راهت رو بکشی بیای اینجاها اگه کاریت داشتم بهت زنگ میزنم.
هلن تماسی نمی گرفت و من هم چون حوصله جر و بحث نداشتم کاریش نداشتم تا اینکه  یکروز وقتی تازه رسیده بودم خونه بهم  زنگ زد و گفت: خونه منو دادن و یه پولی هم دادن که وسایل بخرم بیا بریم وسایل بخریم، از این خبر خیلی خوشحال شدم و قرار گذاشتیم تا فردا بعد از کار برم و برش دارم و بریم وسایل بخریم  وقتی ازش پرسیدم چقدر پول دادن تا وسائل بخری گفت چهار صد پوند خلاصه همه چیز وسایل لازم رو مثل مبل و تخت و پرده و…  خریدیم ومقداری هم من روی پولش گذاشتم تا بتونیم وسایل شیک تری بخریم و خوب خرده ریزهاش رو هم که مامان از ایران آورده بود. در ظرف یک هفته یا ده روز خونه اش رو چیدیم و من پرده هاش رو دوختم …خونه نقلی و شیکی شد و من بهش گفتم حالا باید یه مهمونی بگیری و دوستات رو دعوت کنی… خیلی ذوق زده شده بود و هیجان زیادی داشت تا مهمونی بگیره و قول دادم  خریداشو بکنم و برای مهمونیش غذا بپزم که همینطور هم شد. روز مهمونی همه اومدن به غیر از مهمونی که بعدها  فهمیدم که  واسه  هلن خیلی عزیز بود، و چون هنوز تلفن خونه هلن وصل نبود ازم خواست تا با موبایلم به یه جائی زنگ بزنه..وقتی داشت صحبت میکرد من متوجه شدم که داره با یکی از کارکنان هاستل بنام جوئی صحبت میکنه و ظاهرأ اون بهش میگفت که نمیتونه بیاد و هلن هم اصرار میکرد که بیاد…خلاصه هلن ناامید تلفن رو قطع کرد و وقتی اومد توی سالن در چشماش از اونهمه شوق و ذوق دیگه خبری نبود، و چهره اش مثل گلی بود که یکهو پژمرده شده بود دوستاش متوجه ناراحتیش شدن و وقتیکه علت رو جستجو کردند و متوجه شدن که واسه نیومدن جوئی ناراحته هر کدوم سعی کردن یکطوری آرومش کنن و من موبایلم رو برداشتم و رفتم بیرون و با همون شماره ای که زنگ زده بود تماس گرفتم و وقتی با جوئی صحبت کردم و گفتم که چرا به مهمونی نمیاد؟ گفت: اینطوری بهتره…پرسیدم چرا؟ گفت الان کارم تازه تموم شده و باید برم خونه  ولی فردا شیفت شب هستم و ساعت شش میام سر کار لطفأ تماس بگیرید باید نکاتی را با شما در میان بگذارم…
خلاصه اون شب گذشت و ظاهرأ هلن هم با دوستای دیگش مشغول گفتن و خندیدن بود و من هم مشغول پذیرائی و خوشحال از اینکه هلن دیگه ناراحت نیست. مهمونها رفتن و من همه ظرفا رو شستم و جمع و جورارو کردم و رفتم خونه ام هم اینکه  یه گربه خوشگل داشتم به اسم هانی، که نمیشد که تنها توی خونه بمونه و هلن هم اصلأ اصراری نکرد که بمونم.
فردای انروز حدودای ساعت هفت تلفن موبایلم زنگ خورد وقتی گوشی رو جواب دادم ، جوئی بود، جوئی مرد جوانی که پدر هندی یا پاکستانی و مادر انگلیسی داشت  در محل اسکان موقت کار میکرد، و هلن ظاهرأ نه یک دل بلکه صد دل عاشق او شده بود و آنطوریکه جوئی به شروع به تعریف کرد هلن  بعضی وقتها آخر شبها حتی زمانی که حتی  همایون هم بود،وقتائی که شیفت جوئی بوده ، به اتاق نگهبانی میرفته و میشسته و با جوئی صحبت میکرده و بعضی وقتا واسش خوراکی میبرده و از آسمون و ریسمون باهاش حرف میزده و واسه آشنائی بیشتر جوئی با خانواده و… آلبوم عکسهاش رو یکروز می بره که بهش نشون بده و از شانس بد من جوئی که برخی اوقات منو دیده بود در میون عکس ها که هلن بهش نشون میداده ازش چند بار راجع به من میپرسه که ازدواج کردم یا نه؟ و وقتی هلن میگه نه ..میپرسه که دوست پسرداره؟؟ خلاصه  قضیه به اینجا ختم نشده بوده و هلن بعد از رفتن همایون بیشتر از گذشته سراغ جوئی میرفته و یکی دو بار گزارشی توسط یکی دیگر از پرسنل که شاهد آمد و رفت بوده  تهیه و به مدیریت ارائه میشه، چون نشستن ساکنین در داخل اتاق مسئولین در تمامی ساعات ممنوع بوده و هلن بدون رعایت و توجه به تذکرهای دوستانه جوئی،  مدام سراغش میرفته و او هم به دلیل رعایت حال او سعی میکرده باهاش با ملاطفت رفتار کنه که در نهایت  این بوده که از مدیریت به جوئی تذکر جدی داده بودند ، به همین دلیل او مجبور شده بوده که درب اتاق را از داخل قفل کند تا هلن وارد اتاق نشود که در این مرحله ها هلن ظاهرأ بسیار عصبی شده و نیمه شب شروع به فحش و ناسزا دادن به جوئی میکنه و با تهدید از او میخواد که درب دفتر را باز کند و به او اجازه بدهد که پیش او بماند. و یکی از دلایلی که بلافاصله برای هلن آپارتمان داده بودند این بوده ….تا او را از آن محیط دور کنند. وقتی به جوئی گفتم، چرا قبلأ با من تماس نگرفته بودید که به من اطلاع بدهید؟ گفت: ما هیچ شماره ای از شما نداشتیم و شما اصولأ دیده نمی شدید. ازش عذرخواهی کردم و گفتم: فکر نمیکنم دیگه مشکلی بوجود بیاد ولی اگر موردی بود شماره منو که دارید باهام تماس بگیرید.
من  اصلأ باورم نمی شد که هلن بتواند در این حد عصیان گر باشد، و تازه متوجه میشدم که چرا حتی وقتی همایون اینجا بود هلن با من سر ناسازگاری رو گذاشت و اینکه چرا وقتی همایون رفت من رو رسمأ از رفتن  به اونجا منع کرد.
هلن با من از مدتها پیش،  جنگی رو شروع کرده بود که علتش واسه خودش معلوم بود و حالا که من علت رو فهمیده بودم بیشتر از اون زمانی که علتش رو نمیدونستم دلگیر بودم. چطور هلن حتی میتونست راجع به من اینطوری فکر کنه ؟ من کسی نبودم  که در صورتیکه میدونستم  هلن کسی رو دوست داره برم و اون طرف رو از چنگ هلن بیرون بکشم!
ادامه دارد  

با سپاس از توجه شما به این مطلب

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.