خلاصه اونشب گذشت ومن فرداش رفتم سرکار و وقتی شب برگشتم خونه نه چائی نه غذا همه چیز رو خورده بودن وشسته بودن وچیزی هم واسه من نبود …. البته این روال هر شب شد از اون ورز ببعد … خلاصه من باید میامدم خودم یه چیزی درست میکردم و میخوردم، یه روزسیمین همخونم گفت: من خواستم یه کمی غذا واست کنار بزارم مامانت گفت نمیخواد اون خودش میاد واسه خودش یه چیزی درست میکنه ! البته من یخچال وخونه رو پرازغذاومیوه و… کرده بودم ولی خوب اونها توی خونه خود من نه تنها میخوردن بلکه همسایه رو هم دعوت میکردن ومن فقط اضافه بودم….
تقریبأ سه هفته بعد از امدن مامان بود که من و مامان دعوامون شد من از سرکار اومدم ودیدم مامان فقط خونه ست و یه سبد بزرگ گل روی میز گوشه اتاقه پرسیدم این سبد گل روکی آورده ؟؟ ابروهاش رو بالا کشید و با یه لحن مخصوصی گفت: حمید ..
با تعجب پرسیدم حمید؟؟
مامان که با ذهنیت ایران داشت رفتار میکرد گفت: آره حمید، نمیشناسیش؟
گفتم چرا نمیشناسم ولی چطور نگفته اومده دیدنتون ..
با کنایه گفت: خوب ببخشش دیگه یا اگه میخوای برو بزنش که بی اجازه اومده.
من که از این کنایه دار حرف زدنش داشتم کلافه میشدم گفتم: چرا اینطوری حرف میزنید؟ گفت: نکنه حالا یه چند سالی اومدی اینجا فکرمیکنی که اونقدر آدم شدی که به من حرف زدن یاد بدی؟ عوض خجالت کشیدنته؟ پسره اومده میگه سه ساله که دوستت داره وهمه جوره پات واستاده، حتی دعوتنامه ها رو هم از اون خواستی که برامون بفرسته اینهمه واست خدمت کرده ولی چون یه بچه از ازدواج قبلیش داره تو نمیخوای باهاش ازدواج کنی…
من با عصبانیت گفتم: مادر من شما از همه چی خبر نداری اون با یه دختری که جائی نداشت و من بهش پناه داده بودم قبل از اومدن شماها دوست شده و اصلأ نمیدونم چرا باید میومد اینجا و این حرفا رو میزد اون الان دختره رو توی خونش برده وداره باهاش زندگی میکنه…. مامان گفت: خوب تو مجبورش کردی با بی تفاوتی هات …
من گفتم: هرزگی اون به من چه ربطی داره؟ پس خوبه که من هم بگم بیرون رفتنای بابا و معشوقه داشتناش تقصیر شماست که همیشه توخونه دعوا مرافعه راه می انداختی و باهاش جنجال داشتی؟ که یکهو از کوره در رفت و گفت: پس اومدی اینجا که مثل هرزه ها زندگی کنی .. نه؟هر روز با یکی باشی …. من خواستم از اتاق برم بیرون تا سر و صداش قطع شه که یکهوئی اومد و یه تف انداخت بصورتم و دوباره منو هرزه خطاب کرد، منهم اصلأ نمیدونم چطوری اونهمه جسور شدم که درجوابش گفتم : حالا که فکر میکنی من اینطوریم شما خیلی بدتر از منی که اینجا موندی اگه منو …. میدونی ازخونه من برو بیرون.
بعدش از خونه زدم بیرون ، وقتیکه ده یا پانزده دقیقه بعد برگشتم مامان رفته بود.
ماشین رو برداشتم و رفتم بگردم دنبالش پیداش کنم، و ازش عذرخواهی کنم ولی پیداش نکردم رفتم پیش هلن و همایون دیدم اونجاست نرفتم توی اتاق و همایون اومد بیرون و پرسید چی شده همه چی رو از سیر تا پیاز تعریف کردم ، همایون گفت : مامان گفت میخواد برگرده ایران فردا میرم تاریخ بلیطش روعوض کنم واسه اولین پرواز ….انگاری دنیا روی سرم خراب شد خواستم برم توی اتاق ازش عذرخواهی کنم بپاش بیافتم و ازش بخوام نره و بمونه که همایون نذاشت و گفت: حالا خیلی ناراحته اینجا داد و بیداد میشه، اینجا که خونه نیست یه سالنه و بیست تا اتاق اونموقع همه فکر میکنن چی شده تو برو شاید تا فردا آروم شد. پرسیدم: آخه کجا میخوابه شما که فقط یه تخت توی هر اتاق دارین زمین هم که نه موکت داره.. نه اینطوری نمیشه باید بیاد خونه و اون گفت پتو و بالشت اضافه داریم تو برو نگران نباش. بالاخره همایون من رو راهی کرد و مامان موند پیش اونا.
فردای اون روز زنگ زدم به محل کارم و بهانه تراشی کردم و سر کار نرفتم حدودای ساعت ده صبح بود که همایون کلید انداخت و اومد تو و پشت سرش هم مامان البته اونها فکر میکردن که من رفتم سر کار ، مامان اومده بود تا وسایلش رو جمع کنه و بره چند و روز مابقی رو پیش اونا بمونه…به محض اینکه من دیدمشون رفتم جلو که از مامان عذرخواهی کنم که همایون جلوم رو گرفت و گفت: میخواد وسایلش رو برداره و بریم ، یه اتفاقیه که نباید میافتاد که افتاده ..با صدای بلند گفتم : مامان عصبانی بودم ببخشید منظوری نداشتم…تو رو خدا نرو …اما گوشش اصلأ بدهکار نبود و همایون هم مثل یه بادیگارد جلوی من واستاده بود که مامان وسایلش رو جمع کنه، نمیدونم چرا حتی سعی هم نمیکرد مامان رو متقاعد کنه که یه اشتباهی شده و باید کوتاه بیاد، من میدونم اگه همایون میخواست، این نفوذ روداشت که بخواد ازش که قضیه رو زیادی کش نده ولی به نظر میرسید که همایون هم از اینطور شکر آب شدن میونه من و مامان بدش نمی اومد.
چند روز بعد همایون زنگ زد و گفت: مامان امروز میره، البته بعد متوجه شدم واسه این نبود که باعث بشه میون من و مامان قبل از رفتنش درست شه واسه این بود که با ماشین برم ورشون دارم ببرمشون فرودگاه و برشون گردونم لابد حساب کرده بودن که خیلی باید پول تاکسی و این حرفا بدن …من با یکی از دوستام شیرین هماهنگ کردم که برم البته بهش قضیه مشاجره رو تعریف کرده بودم. اون با ماشین خودش اومد خلاصه من یه سری کادو و این حرفا خریدم و رفتم شیرین هم یه کادو گرفته بود و اومده بود، من سعی کردم برم توی اتاق و ازش عذرخواهی کنم که برخورد بدی کرد و بهم فهموند که حالا حالا ها قابل بخشش نیستم. نکته جالب اینجا بود که مامان خانم که خودش طراح کشیدن من به اونجا بود تا بدون هزینه به فرودگاه بره، طوری رفتار میکرد که انگار نمیخواد که من اونجا باشم، از اونجائیکه شیرین ماشین آورده بود خیلی راحت رفت و نشست توی ماشین شیرین هلن هم رفت پیش مامان ،و چون ماشین شیرین اسپورت بود من در حقیقت چمدانهاش رو حمل کردم البته همایون هم با ماشین من اومد خلاصه رفتیم فرودگاه و راهیش کردیم.
نامزدی ؟
قبل از اینکه همایون بیاد لندن در ایران با دوست دخترش که به گفته خودشون نتیجه کمال الملک نقاش بود نامزد کرده بود، و این نامزدی دقیقه نود وقتی انجام شده بود که این دختر خانم دیده بود که همایون داره میاد انگلیس و بهش اجازه داده بود که بره خواستگاریش ، حالا من از نیت قلبی اون دختر و خانواده اش خبر ندارم ولی به هر حال به قول بابام که بعدها به من گفت: پدر این دخترخانم وقتی رفتیم خواستگاری به جای حرف زدن یه کتاب گنده آورد و گفت : آقای ن. این کتاب شجره نامه تاریخی خانواده ماست و معرف همه خاندان ما! خوب وقتی هم رفته بودن واسه خرید حلقه نامزدی، این دختر خانم برابر با وزن شجره نامه خانوادگیشون یه حلقه با نگین الماس انتخاب میکنه و به خانواده من هم که میخواستن حسابی ساز و دهل راه بندازن توصیه میکنن که بهتره که نامزدی خودمونی باشه تا بعد سر فرصت یه عقد مفصل بگیرن ، البته این حلقه سوا از هدیه از طرف خانواده من بوده که البته یه گردنبند طلا بوده و صد البته به توصیه مادرم، و در حقیقت تنها مهمونای این نامزدی هم خانواده من و خانواده فرنوش بودن. بعد از آمدن به لندن هر روز همایون به نامزدش زنگ میزد تا اینکه وقتی من دیدم کلی پول تلفن اومده ، صفر تلفن خونه رو بستم و بعد از اون همایون هی کارت تلفن میخرید و میرفت به نامزدش زنگ میزد، و خوب مامان خانم هم که موقع برگشتن کلی کادو واسش خریده بود که البته از اونجائی که من نامحرم بودم ندیدم ولی شنیدم که واسه عروس آینده اش کلی سوغاتی خریده بود. به محض برگشتن بهش تقدیم کرده بود ، اونها کم کم بعد از رفتن مامان نمیدونم چرا شروع کردن به بازی در آوردن به سر همایون…دختره شش در میون تلفن های همایون رو جواب میداد و خیلی سر سنگین شده بود باهاش و یکروز همایون اومد و گفت: مهرنوش میگه چون من پناهنده شدم ، آبروش رفته پیش خانواده اش و خانواده اش میگن ما چطور میتونیم این رو به خانواده و دوستامون بگیم که داماد خانواده ما در انگلیس پناهنده شده؟؟ من خندیدم و گفتم: به اطلاع اونها برسون که خیلی آدمهای متشخص تر از اونا در اروپا و امریکا پناهنده هستن از رجالیون گرفته تا حتی خانواده سلطنتی …این چه اراجیفیه که میگن؟؟؟
اگه میخوای من باهاش صحبت کنم ؟ اول راضی نشد ولی وقتی هم همایون رو راضی کردم هر دفعه زنگ زدیم ، پدر یا مادرش جواب میدادن و میگفتن که خونه نیست ..
خلاصه یکروز وقتیکه زنگ زدیم فرنوش خودش گوشی رو برداشت و من باهاش خیلی منطقی صحبت کردم و اون هم همه حرفهای منو تأئید و قبول کرد و من خوشحال از اینکه قائله ختم به خیر شد گوشی رو دادم به همایون و اونا با هم صحبت کردن . ولی یکی دو روز بعد دوباره همون آش و همون کاسه شد یعنی هر دفعه همایون زنگ میزد باباش جواب میداد و میگفت نیست دیگه همایون داشت دیوونه میشد، آخر سر ظاهرأ یکروز پدر فرنوش خانم روی دست همایون آب پاکی رو میریزه که هر کدوم اونا باید برن سوی خودشون و همایون هم بهتره که بره و زندگیش رو بسازه قبل از اینکه بخواد فکر تشکیل خانواده باشه و هر دوتاشون باید فعلأ فکر تحصیل و…باشن و از همایون میخواد که اینقدر زنگ نزنه به خونه اونها. نتیجه این شد که همایون ظرف چهل و هشت ساعت تصمیم گرفت بره اداره مهاجرت پاسپورتش رو پس بگیره و چمدونهاش رو ببنده و راهی ایران شه! هر چی باهاش حرف زدم بهش التماس کردم که اینکار رو نکنه و از خر شیطون پائین بیاد به خرجش نرفت که نرفت، گفتم بابا جون اون چیزی که فت و فراوونه دختره … خلاصه چه سر دردتون بدم تصمیمش رو گرفته بود.. روزیکه همایون اومده بود به انگلیس دوهزار پوند پول آورده بود و یه جفت قالی ابریشمی که البته از خونه پدریمون آورده بود و در مدت شش ماه بودنش در لندن جمعأ یک هفته کار کرد و روزیکه میرفت من مطمئن شدم که همون دوهزار پوند رو با خودش برمیگردونه، همینطور قالیچه های ابریشمی رو. البته بازم کلی سوغاتی واسه نامزدش خرید و من هم به غیر از پر کردن جای پولهائی که از دو هزار پوندش خرج کرده بود، واسش یه چمدون شیک ازفروشگاه بریتیش ایر گرفتم و یه ما کت هواپیما و همینطور واسش یه دست کت و شلوار رسمی با اون شال های کمری خریدم که مخصوص داماداست و یک پیراهن و پاپیون ، روزیکه داشت میرفت کت و شلوار رو پوشید و خیلی خوش تیپ شده بود .
من و هلن هر دو تامون وایستادیم و رفتن همایون رو نگاه کردیم، فکر کنم نه تنها ما بلکه خیلی از مسافر ها توی فرودگاه هم داشتن بهش تماشا میکردن مخصوصأ دخترها حق هم داشتن خوب، واقعأ مثل هنرپیشه های هالیوودی شده بود فقط از این افسوس میخوردم که چطور همایون به بهترین فرصت زندگیش پشت پا زده و میره و یه حس ناشناسی به من میگفت اگه فرنوش یا خانوادش حتی با دیدن همایون در ایران هم نظرشان رو تغییر ندهند چی میشه؟؟
خلاصه همایون رفت و ما برگشتیم