(خطاب به زنی که مرا بدنیا آورده )
من می روم …
می روم جایزنیست …
من رفتم …
و..این بار رفتنم چون گذشته ، بازگشتی نخواهد داشت …
بارها ترکَت گفتم ولی همیشه ….
باز گشتم با قلبی شکسته تر و محتاج تر به عشق تو …
همیشه به دنبال مرهمی ، با دست های تو بودم …
ولی آنچه همیشه از تو نصیبم شد …
تازیانه های بی مهری و شقاوتت بود و بس
من پس از چهل و اندی سال ..
سرانجام… پذیرفتنی را پذیرفتم !!..
گرچه از تو زائیده شدم …ولی مهرمادری در قلبت برای من از روز ازل نداشتی …
آری من سرانجام پذیرفتم …که حتی زجه های من وقتی نوزادی بیش نبودم
دل تو را بدرد نمی آورد ….
تا مرا با مهرمادری در آغوش کشی ….و ببوئی و ببوسی
فقط افسوس من این است …
که ایکاش این حقیقت را زودتر می پذیرفتم …
پیش از آنکه همه هستی خود را از دست دهم
من همه هستی خود را باختم …
تا از تو گدائی محبت کنم …
آری ، اگر زندگی قماری بیش نیست ! …
من همه هستی ام را باخته ام
آری من یک بازنده حقیر در این قمار هستم
ولی باورم نیست که تو نیز برنده باشی ..
سپتامبر 2014
استانبول