قدیما مردم نون جوهر و جنمشونو میخوردن.از خروس خون میزدن بیرون تا سرشب عرق میریختن که یه لقمه نون بیاد سر سفره شون.کار واسشون عیب و عار نبود میگفتن مردی که پشت لبش سبز شه و تو خونه نونشو از غیر بازوش بگیره مرد نیست باید با تی پا انداختش جلو سگا.
خونه ی ما اونوقتا ته یه بن بست بود.همسایه بغلیمون یه پسر بیست..بیست و پنج ساله داشت به اسم رحمت.یه کم سر و گوشش میجنبید ولی جوون بافکری بود.رفیق خان داداشم بود یه روز که با خان داداش خلوت کرده بودن و منم پیششون بودم یه خاطره گفت . هنوزم که هنوزه یادمه.میگفت:بعد یه مدت کار کم کم دست و بالم پر شد.با خودم گفتم برم طرفای عراق یه کم جنس وردارم با خودم بیارم.(آخه اون وقتا طرفای ما مردم قند و شکر و چای و اینا رو میرفتن از عراق قاچاقی میاوردن…قاچاق بود ولی به پولش میارزید ).رفتم با دایی زاده ام سرمد حرف زدم .
حرف که چه عرض کنم انقد تو گوشش خوندم تا اونم پولاشو آورد و با هم رفتیم چند تا الاغ و قاطر کرایه کردیم و راهی شدیم سمت عراق.هرچی داشتیمو دادیم چایی و قند و بی معطلی سر و ته کردیم سمت خونه.نزدیکای صبح بود که از دور روشنی شهرو میدیدم.سرمد گفت:والا خدا رو شکر تا اینجا که کسی جلومونو نگرفته بیا اینجا یه کم بیشتر مراقب باشیم.اگه بگیرنمون بدبخت شدیم رفته پی کارش.هم جنسامونو میگیرن هم پولمون میره هم اینکه سخت جریمه مون میکنن.به نظرت برم دنبال بابام بیارمش که اون حیوونا رو ببره تو شهر و برسونه دم خونه چطوره؟.
از بس ساده اس و سرش تو کار خودشه کسی بهش شک نمیکنه که دستش بره سمت قاچاق .دیدم حرفش حسابه گفتم پس من منتظرتم تا تو بیای.خلاصه رفت و حدود یه ساعت بعدش با خان داییم برگشت.خودمون جلو تر رهی شدیم.اونم حیوونا رو ورداشت و اومد.از قضا نزدیکای خونه یه آژان داره میره نون بگیره میاد به خان داییم نزدیک میشه.خان دایی هم دست و پاشو گم میکنه.آژانه میگه: سلام
خان داییم بی سلام علیک میگه:هیس …ده
آژانه با تعجب به داییم نگاه میکنه !
_هیس …بیست
_جانم ؟!
_پس هیس …سی
_واقعا متوجه نمیشم!
خان دایی که از ترس داشته سکته میکرده میگه:
به جان خودم هیس… چهل تقدیم میکنم
آژانه شک ورش میداره میگه حاجی یه لحظه وایسا ببینم …میره سمت جنسا…
چشمت روز بد نبینه همه رو میبینه.
_پس بگو ….هیس بیست یعنی نرخ حق السکوت بهم میدادی….بفرما بفرما تمام جنسا توقیفه.
خلاصه ما موندیمو جنسایی که رفتو جریمه ای که موند ور دلمون.