ناله زن
پنجره باز است و همهمه ای گنگ بگوش می رسد
سایه های سرکش در هم می شکنند
و در آن دور دست ، در قلب تاریکی شب ..
صدای زنی را می شنوم که زجه کنان التماس می کند..
رهایم کنید ، رهایم کنید ….
سرها ی از پنجره بیرون شده که بی تفاوت به بیرون می نگرند
را می بینم ….
و صدای آن زن بیکباره در قلب تاریک شب خاموش می شود ..
سرها به داخل رفته و پنجره ها بسته و پرده ها کشیده می شوند..
گوئی که زجه های آن زن غریبه را هرگز نشنیدند …
صبح هنگام ، در انتهای خیابان …
همهمه ای می بینم ….
نزدیک تر میشوم …
و آنچه می بینم ، خون را بیکباره در رگهایم منجمد می کند…
زن جوانی با ضربات دشنه کشته شده بود …
میان همهمه صدایش در گوشم می پیچد …» رهایم کنید ، رهایم کنید »
حال اینجا خفته … غرق در خون..
همه مشغول پچ پچ هائی بودند
و هر از گاه صدای سکه ای که بسوی زن بیجان پرتاب میشد
در فضا طنین می انداخت …
دیری نپائید که همه یکی یکی رفتند …
ماشینی سفید از راه رسید و دو نفر مرد سفید پوش بیرون شدند …
ودرب پشتی را باز کرده برانکارد و یک کیسه نایلونی سیاه بیرون کشیدند …
نایلونی سیاه …، به رنگ سیاهی شب گذشته …
و جسد زن جوان را همانگونه که در قلب شب سیه خاموش شده بود …
در کیسه کردند ، و سپس ….
من هم براه افتادم …با هزاران اندوه از شاید و بایدها
تصور اینکه شاید می توانستم کاری انجام بدهم …
یا می توانستیم کاری بکنیم …
فکر اینکه چرا ما انسان ها ،
بدینجا رسیدیم …؟؟
اینقدر به هم نزدیک ولی دور از یکدیگر …
و هزاران فکر دیگر ..امانم را بریده بود ..
غروب بود که به خانه بازگشتم …
با پائی لرزان بسوی پنجره رفتم …
به محض باز کردن پنجره صدای ناله آن زن را شنیدم …
» رهایم کنید ، رهایم کنید » ..
خاطره نورشید
2014 استانبول