عیدی مدرسه – سامان مقیمی

 

بازم مثل همیشه با قُرقُرای عزیز باید بیدار میشدم.ماشالا سوزنش که گیر میکرد رگباری و بدون وقفه …یه ریز اسممو صدا میزد.

خواب زمستونم که قربونش برم انقدر شیرینه که حاضری دوشیفت توو مدرسه یه لنگه پا وایسی اما صبح یه ربع بیشتر لحافو دور خودت بپیچی و حتی اگه خوابتم نیاد همون گرمای لحاف خودش یه دنیا میارزه.از سر اجبار بیدار شدم و رفتم دم حوض …یه آبی به سر و صورتم زدمو یه لقمه چای شیرین و پنیر خوردمو راهی مدرسه شدم.زنگ دوم سر کلاس حساب بودیم که آقای رفیعی (ناظممون) اومد تو کلاس و گفت:بچه هایی که باباشون بیکاره یا وضع مالیشون زیاد خوب نیست اعلام کنن اسامیشونو بنویسم.

همیشه دَم دَمای عید که میشد اسامی بچه های خانواده های ضعیف رو مینوشتن و از طرف مدرسه بهشون رخت و لباس میدادن. آقای ناظم تک تک از بچه ها پرسید تا رسید به من. گفت:شما بابات چیکاره اس؟ راستش منم جلو بچه ها خجالت میکشیدم بگم بابام نگهبانه.یه جوری حس میکردم کسرشانه.یه کم آب دهنمو قورت دادمو گفتم : _هان….بابام؟!……چیزه…..قصابه خلاصه اسممو ننوشت.یه نفس راحت کشیدم .آخه ناسلامتی توو کلاسمون دک و پُزی داشتم. چند روز از این اسم نویسی گذشت.ظهر که از مدرسه برگشتم خونه تا عزیزو دیدم گفت:کو؟کجاس؟ _چی کجاس؟ _کت و شلوار دیگه.. _کت و شلوار چی؟! _ای بابا….بچه کت و شلوار عیدی مدرسه رو میگم دیگه! _آهان…یادم افتاد…امسال به من ندادن.. _چی؟ندادن!؟ چشاشو یه کم ذاق کرد و یه سری تکون دادو گفت:آها ….پس ندادن!….باشه. راستش هر وقت عزیز قیافه شو اینجوری میکرد..از نگرانی چهار ستون بدنم میلرزید…میدونستم یقینا یه جنگ جهانی در راهه…. اون روز از ترس نمیدونم چطور شب شد.فردا صبحش مثل همیشه راهی مدرسه شدم. سر کلاس نشسته بودم که آقای ناظم اومد دنبالم که برم دفتر. همراه آقای ناظم رفتم دفتر مدرسه….دیدم عزیز و آقاجونم اونجان. عزیز با یه حالت دلخوری گفت:آقای مدیر ببخشید میشه بگین امسال چرا به این ایرج ما رخت و لباس عیدی ندادین؟ منو میگی ؟عین لبو سرخ شده بودم.

آقای ناظم برگشت و گفت:والا حاج خانوم این رخت و لباسا واسه بچه هاییه که ندارن و ضعیف ان.شما دیگه چرا؟ _کی گفته ما داریم؟ _والا موقع اسم نویسی آقا زاده اسمشونو ننوشتن ..گفتن باباشون قصابهعزیز انگار یه سطل زغال داغو یهو ریخته باشی روش داشت از عصبانیت منفجر میشد.برگشت طرف من و گفت: الهی داغتو ببینم بچه …کجا بابات قصابه؟…از سر برج تا تهش حسرت سق زدن دوسیر گوشت مونده رو دلمون .همین امروز فرداس صابخونه اون دو تیکه اثاث زنگ زده ی وصله پینه شده رو هم بریزه وسط کوچهخاک توو سرت کنم بچه…والا مردم بچه دارن منم خیر سرم پسر بزرگ کردمخلاصه همینجوری مسلسل وار داشت بدو بیراه نثارم میکرد که آقاجونم گفت: آقا جون یه لطفی بکن ببین اگه رختی لباسی چیزی مونده یه دونه ام به این خیر ندیده ی ما بدین.

آقای ناظمم رفت انبار کنار دفترو چند دقیقه بعد برگشت.والا هرچی گشتم انگار به جز این یه دس کت و شلوار چیزی نمونده که اونم واسه آقا زاده سایزش خیلی بزرگه.تا اینو گفت آقا جونم گل از گلش شکفت _هیچ عیبی نداره …اصلا شما بدید مشکلی نیست خودم میپوشم. من که دیگه تو حال خودم نبودم و سرمو انداخته بودم پایین و آروم از شرمندگی این آبروریزی داشتم گریه میکردم. _نمیشه آقا خودش باید بپوشه این لباسا برای بچه هاس نه باباهاشونخلاصه بعد از اون آبروریزی کت و شلوارو گرفتن و با هم برگشتیم خونه. توو راه خونه هیچ حرفی بین منو آقاجون و عزیز رد و بدل نشد.با خودم خدا خدا میکردم یه دوچرخه سواری…اُتولی چیزی بیاد توو اون شرایط بزنه بهم فقط به خونه نرسم.چون میدونستم اگه بریم خونه محشر کبری راه میافته. آقا جون درو وا کرد.رفتیم تو حیاط عزیز چادر گلدارشو از سرش درآورده و بغضش ترکید و باز شروع کرد به بد و بیراه گفتن به من.الهی داغت بمونه رو دلم.بچه ی شوکت خانوم همسایه بغلی با اینکه باباش هم حقوق بگیره دولته هم شوفره هم اینکه جمعه ها توو جمعه بازار بساط پهن میکنه و 3 شغله اس وقتی ازش میپرسی بابات چیکاره اس میگه بیکارهاون وقت بابای بدبخت نگهبون تو از کی تا حالا قصاب شده؟! خدا به حق این ساعت مرگت بده از دستت راحت شم که فقط بلدی حرصم بدی.

خلاصه من موندم و یه کت بزرگ که مجبور بودم آستیناشو تا بزنم و چهارسال مرتب بپوشم.ولی خب ….همیشه تا دم در مدرسه میپوشیدم و بعدش با

زور میچپوندمش تو کیفم که یه وقت بچه ها نبیبنن مسخره ام کنن..ولی بازم با تموم اینا یادش بخیر اون روزا

 

نوشته : سامان مقیمی

با سپاس از توجه شما به این مطلب

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.