درست شصت سال پیش بود.اون وقتا یه دختر چهارده..پونزده ساله بودم. واسه خودم کسی بودم.برو رویی داشتم.یه گیس داشتم به چه بلندی….چشام از رنگ شب سیاه تر…لپام از سیب سرخ گلی تر… خلاصه اینکه دورانی داشتم…. اونوقتا آقا جونم سر فلکه ی مسگرا یه حجره داشت.
همیشه دمدمای ظهر که میشد عزیز یه قابلمه مسی کوچولو رو غذا میکرد میداد به من ببرم واسه آقا جون. منم که تو خونه آروم و قرار نداشتم تا غذا رو میگرفتم عین برق میرسیدم سر فلکه همین که مغازه ها رو میدیدم حواسم میرفت سمت قابلمه ها و بلورا و جنسای حجره های دیگه یادم میرفت واسه چه کاری اومدم و همیشه ی خدا هم غذارو یخ کرده میرسوندم…این بود که جلو چشم بودم. یه روز که داشتم حیاطو آب و جارو میکردم در زدن.رفتم در رو وا کردم.دیدم ننه حسنه. ننه حسن یه زن قد بلند ترکه ای با چشمای ریز عین سوراخ سوزن لباش مثل صابون عراقی کلفت و گوشتی. یه کمی فضول بود اما همدم و مونس عزیزم بود.تعارف و بفرما نداشت.سرشو کشید و اومد تو.چند بار عزیزو صدا زد.
عزیزم که الهی نور به قبرش بباره تا صداشو شنید سریع اومد تو حیاط. _خوش اومدی خواهر.نور آوردی بیا تو. با هم رفتن نشستن رو تخت کنار حوض.دیدم ننه حسن روشو کرد سمت منو گفت:دختر تو نمیخوای بری سماور رو آتیش کنی؟ همینکه اروم داشتم میرفتم گوشامو تیز کردم ببینم این چه حرفیه که به خاطرش منو فرستادن پی نخود سیاه!…. _والا دیگه الکی روده دراز نکنم و صغری کبری نچینم…مَخلَص کلوم اینکه آمیرزا اینا منو فرستادن بیام باهاتون واسه زینب تون حرف بزنم. تا اینو گفت دلم هُری ریخت…خودم سرخی لپامو حس کردم.آخه اون وقتا دخترا خیلی شرم و حیا سرشون میشد.قلبم شروع کرد به تپیدن.تند تند انگار داشت از سینه ام میومد بیرون…رفتم تو فکر…یعنی منم عروس میشم؟اگه من برم ظهرا کی واسه آقاجونم غذا ببره؟از همه مهمتره پسره کیه؟سرش به تنش میارزه؟پیش عزیز و آقا جون میمونیم یا سوا میشیم؟اگه سوا بشیم خونمون رو همین ورا میگیریم؟ یکی نبود بهم بگه دختره دیوونه آخه هنوز که نه به داره نه به باره… تو فکرام گیر کرده بودم که دیدم عزیز داره با حرص صدام میزنه _هووووووووی زینب…کدوم گوری رفتی آتیش به جون گرفته… به خودم اومدمو با من و من گفتم:اِ اِ اِ….الان میام …هنوز چایی دم نکشیده… دیدم عزیز که انگاری از عصبانیت داشت دندوناشو به هم فشار میداد گفت:گردن خوردت نمیخواد بیاری ننه حسن رفت…بیا بقیه ی برگا رو جارو کن. منم که ماشالا کلی حرف بارم شده بود واسه اینکه بیشتر عزیزو کفری نکنم سریع رفتم سراغ برگا.
شبش عزیز قضیه رو واسه آقاجون گفت.آقا جونمم جواب داد که دو سه روز دیگه بگو بیان. گذشت و گذشت شب موعود رسید.اونوقتا رسم نبود دختر و پسر همدیگه رو ببینن بعد ازدواج کنن.پدر و مادر خودشون واسه خودشون میبریدن و میدوختن و بچه های بیچاره هم بدون حرف اضافه باید قبول میکردن. مهمونا اومدن.از طرف آمیرزا اینا ده دوازده نفر و از طرف ما هم دایی و عمو و عمه.همه دور تا دور اتاق نشسته بودن.رفته بودم تو فکر اینکه : خدایا عجب شانسی آوردم.این خونواده هرکسی رو واسه پسرشون نمیگیرن.آمیرزا قبلا خودش میرزا بنویس خان بوده.
پسراشم همه کارمند دولتی ان.هرجور که فکرشو میکردم اونا از ما خیلی سر تر بودن تا من غرق فکر کردن بودم قرار عقد و مراسمم گذاشته بودن.من هنوز نمیدونستم کدومشون شازده دوماده.دیدم دارن یکی یکی بلند میشن که برن.زیر چشی از زیر رو بندم یه نگاهی به مردا انداختم و با خودم گفتم هر کدوم باشه بالاخره از رفتارش معلوم میشه.. اولی یه مرد قد بلند با کت و شلوار آجری یه کروات قهوه ای .با خودم گفتم:به به…عجب برازنده اس…دیدم بلند شد رفت. نفر دومو نیگا کردم.یه مرد خوش قد و قامت و بور با چشای آبی.تو دلم گفتم:خودشه.اونم رفت…خلاصه یکی یکی همه راهی شدن آخر سر فقط یه نفر مونده بود.یه پسر شکم گنده ی بد ترکیب با موهای کم پشت که یه کت نخ نمای رنگ و رو رفته پوشیده بود.سرشو انداخته بود پایین و با دستش کُرکای رو قالی رو جمع میکرد.زیر چشمی یه نگاهی به من کرد و یه لبخند زد و خداحافظی کرد و رفت.
از همون خنده ی کذاییش شستم خبردار شد که خودشه.تو دلم صدتا بد و بیراه به خودمو خودشو پیشونی بداقبالم گفتم. تازه بعدش فهمیدم با اون قیافه ی نامربوطش.نه پولی داره ….نه کارمنده… نه اصلا از خونواده ی آمیرزا ایناس… بدترش اینکه فقط قاطرچیشون بود.ولی فقط چون میگفتن پسر خوب و نجیب و کاریه بستنش به ناف منه بدبخت…بعد از یه هفته ام عروسی که چه عرض کنم یه هل هله زنون و خونه ی شوهری که اونسر شهر بود.