قسمت اول
از لابه لای نوشته های رسیده به دفتر مجله ،
چند هفته گذشته از روزیکه تصمیم گرفتم تا ته مانده ای از پولم باقی است ، دل به دریا بزنم و از راه قاچاق به یونان و از آنجا به اروپا برگردم.
به نظر می آمد نعمتی رو که چند سال پیش بدست آورده و خیلی بی تفاوتی ازش گذشته و به ایران برگشته بودم رو حال با بهائی گزاف باید بدست بیاورم ، آنروزها من یک دختر بیست و سه ساله بودم و انرژی و امید داشتم برای جنگیدن با مشکلات زندگی …ولی حالا نه انرژی دارم و نه امیدی ! به غیر از همه اینها مشکلات اقتصادی در گوشه کنار دنیا امکان این را نمی دهد که امیدوار باشم که حتی اگر به اروپا برسم می تونم آنچیزهائی را که از دست داده ام رو باز به دست بیاورم .
موفقیت دوباره من و جابجا شدنم در یک گوشه از این دنیا به یک رویای ناممکن بدل شده ، ومن فقط در انتظار یک معجزه هستم .
امروز دقیقأ دوازده روزی میگذره از زمانیکه راه افتادیم تا از طریق » ازمیر » به منطقه مرزی رفته و با قایق از دریا عبورکنیم و به جزیره ……برسیم ، تقریبأ سی کیلومتر مانده به محل ( نقطه ) پلیس راهنمائی رانندگی در راه دستور ایست داد و راننده هم یه صد متر جلوتر وایستاد و در رو باز کرد و بعد از کمی این پا و اون پا کردن پا به فرار گذاشت ..من شوکه شده بودم به عقب نگاه کردم مسافرهای قاچاقی که همشون افغانی بودند ، مثل کیسه های گوشتی تقریبأ 9 ساعت در مینی بوس بدون داشتن حتی جایی برای نشستن سرپا بودند و برخی از آنها هم می گفتند که بارها گیر پلیس ترکیه افتادند و اگر دوباره گیر بیفتند حتما دیپورت میشوند، من بلافاصله دکمه ای را که درهای مینی بوس را باز میکرد را فشار دادم و درها باز شد و در یک چشم بهم زدن تقریبأ مینی بوس خالی شد ، تنها کسانی که مانده بودند من بودم و دو سه تا خانواده بودند که هر کدام یکی دو تا بچه داشتند و یک خانواده که یک مادر بود به همراه سه دختر جوان و یک پسرش .
نمی دانم چند دقیقه طول کشید تا پلیس راه دژبان ها را خبر کرد و آنها آمدند سراغ مسافرهائی رفتند که پا به فرار گذاشته بودند، البته در این فرصت اکثر آنها گویا توانسته بودند که مخفی شده و یا خیلی از آنجا دور شوند …به همراه دژبان ها پلیس هم رسید و به همراه خود دو خبرنگار پلیس هم داشتند که شروع کردند به گرفتن فیلم و عکس از ماها ، البته من بلافاصله کلاهی به سر گذاشتم و عینکی بزرگ تا چهره ام مشخص نشود . بعد از آن با همان مینی بوس همه ما را به اداره پلیس بردند و باید منتظر می ماندیم تا با هر کدام از ما صحبت ( بازجوئی) کنند .
باید بگویم که راننده که اول از همه پا به فرار گذاشته بود کمی بعد توسط پلیس ها دستگیر شد و او را به سختی زیر مشت و لگد گرفته بودند تا هویت عاملین قاچاق انسان را پیدا کنند . به هر روی این مصاحبه و کلنجار رفتن ها چند ساعتی طول کشید تا اینکه همه ما را به کمپ آیواجیک بردند .
از آنجائیکه من هم پاسپورت داشتم و هم پناهنده سازمان ملل بودم فقط چهار روز در کمپ ماندم ، که دو روز از این چهار روز به دلیل تعطیلات آخر هفته بود و می بایست مدارک مرا آنکارا تأ ئید میکرد.
در کمپ خانواده های افغانی بودند که ماه ها و یا هفته ها در آنجا بلاتکلیف بودند، هر کدام از آنها هم یک یا چند بچه داشتند و حتی یکی دو تا زن افغان باردار بودند.
شرایط کمپ در لحظه اول خیلی سخت بنظر میرسید خصوصأ چون من تنها ایرانی بودم در بین دهها افغانی که بسیاری از آنها اصلأ دل خوشی از ایرانی ها نداشتند و مرتب سعی داشتند که با گوشه کنایه ها ی خود به من بفهمانند که اصلأ ایرانی ها را دوست ندارند ولی خوب به نظرم در چند روزی که من با آنها بودم توانستم به دلیل دانستن زبان ترکی و کمک به هر کدامشان و ترجمه حرف هایشان به پلیس ها به آنها بباورانم که همه انسان ها در ایران بد نیستند و یا احساسات ضد افغانی ندارند ، بلکه مسئول این کوته نگری دولت جمهوری اسلامی است نه مردم و اینکه ملت ایران و افغانستان در حقیقت یک ملت هستند و چگونه ما می توانیم به خود اجازه دهیم که با احساسات نژاد پرستانه خود را برتر از دیگری بدانیم .
روزی که من را به همراه یکی دو خانواده افغان که آنها هم مدارک سازمان ملل را داشتند آزاد کردند ، براستی خیلی از افغان هائی که روز اول با عینک بدبینی مرا نگاه می کردند بسیار خوشحال بودند که من آزاد شدم ولی در عین حال بسیار ناراحت بودند که از آنها جدا می شوم .
ما را به ترمینال ( اتوگار) بردند و با پولی که از هر کداممان از پیشتر گرفته بودند ، راهی استانبول کردند. در اتوبوس تمام افرادی را که از کمپ آزاد کرده بودند در صندلی های انتهای اتوبوس جای دادند ولی پلیسی که ما را به ترمینال برد از مسئول ترمینال خواست تا مرا در جلوی اتوبوس جای دهند و در نهایت من دو صندلی داشتم که براحتی نشسته و راهی استانبول شدیم . به محض رسیدن به استانبول به قاچاقچی زنگ زدم و او گفت که بیست و هفت نفر افغانی را که من در را باز کرده بودم و همه شان توانسته بودند که بگریزند ، از آب رد شده و به یونان رسیدند و از من تشکر کردند ….خنده ام گرفته بود چون خود من هنوز اینسوتر در انتظار راه گریز بودم . ولی خوشحال از اینکه توانسته بودم راه را برای چند نفر باز کنم ، واینکه توانسته ام از یک ایرانی خاطره ای خوش برای هموطنان افغانی مان بجای بگذارم .
ادامه دارد