شهناز تهرانی : انقلاب و آنچه بر ما هنرمندان گذشت
قسمت ششم
انقلاب لطمه ای بزرگ به روح و روان من و تمامی هنرمندان که با عشق درراه فرهنگ ایران زمین هر روز تلاشی خستگی ناپذیر می نمودند را زد، همینطور به فرهنگ ایران کشوری با پیشینه تاریخی چند هزار ساله که پس از دوران حکومت پهلوی یکبار دیگر توانسته بود در عرصه های بین المللی از هر حیث حرف اول را بزند و ما داشتیم گام هائی سریع بر می داشتیم برای پشت سر نهادن مشکلاتی که پیش از دوران با شکوه پهلوی و اشغال ایران توسط روس از شمال و انگلیس در جنوب و خلاصه تمام مشکلات گذشته …که با درایت حکومت وقت هر روز ما به یک کشور قدرتمند نه تنها در منطقه بلکه در دنیا بدل می شدیم …وقوع انقلاب بمانند خبری شوم از یک جغد سیه دل بود که با نجوا و زوزه های شومش در دل شب ها آنقدرلانه کرد تا به یکباره دیوزشت سیرت انقلاب کشور را در دل یک شب سیاه در یکی از شب های سال شوم یکهزارو سیصد و پنجاه و هفت ، قبضه روح نمود و از آنروز تا کنون بی شک نه تنها هنرمندان بلکه همه مردم ایران در تاریکی بسر می برند .
بله در آن دوران هر روز و شب اتفاقات عجیب و غریبی پیش می آمد ، خوب بخاطر دارم که یکشب خیلی دیر وقت بود و تازه از تئاتر باربد بازگشته بودم به منزل که صدای زنگ خانه بصدا در آمد پیشخدمت من با عجله آمد و اطلاع داد که زنده یاد آقای رحیمی آمده اند خوب کمی بر اشفته شدم که چه رخ داده که ایشون آنموقع از شب به درب منزل ما آمده به هر حال به سالن پذیرائی رفتم و دیدم که آقای رحیمی بسیار مضطرب و ناراحت …به مجض اینکه مرا دید بدون مقدمه گفت : زندگی مان را به آتش کشیدند ….هر چه داشتیم و نداشتیم سوخت ….
من که هنوز کمی خواب آلود بودم درست متوجه نشدم و پرسیدم : کجا را آتش زدند ؟؟؟ چه کسی آتش زد ؟؟
آقای رحیمی با صدائی لرزان گفت : نئاتر را به آتش کشیدند ….تئاتر باربد را !!
من ناباورانه گفتم : کیا ؟؟ چرا ؟؟
آقای رحیمی که گویا خودش هم هنوز در شک این فاجعه بود خیره به من نگاه کرد و گفت : انقلابیون ریختند و همه جا را آتش زدند !!
بدین طریق بود که اولین ضایعه انقلاب گریبانگیر ما شد ، من در «تئاتر جامع باربد » اتاقی داشتم مثل تمام هنرمندان دیگر که تمامی وسایل مورد نیازم در آنجا بود به عبارتی تمام زندگی هنری ام در آن آتش سوزی سوخت …..
جالب اینجا بود که به هیچکس و هیچ کجا هم نمیشد شکایتی کرد !! بله اینها هدایای انقلاب بودند برای جامعه هنرمندان آنروز …ما آنروزها یک نمایشی بسیار کمدی که از ساخته های آقای رضا سرکوب بود را روی صحنه می بردیم خوب بخاطر ندارم جزئیات داستان نمایش را ولی اسمش » دزد پنجره » بود . در این نمایشنامه هنرمندان برجسته ای هنرنمائی می نمودند چون زنده یاد گرجی ، ولد بیگی ، اصغر سمسارزاده ، بهمن مفید ، منوچهر وثوق و حتی خود آقای سرکوب هم در این نمایشی که خودشان نوشته و کارگردانی می کردند هم نقش داشتند ..
باید اضافه کنم در اینجا که آقای رضا سرکوب یکی از چهره های برجسته بودند ودر بسیاری از فیلم های ساخته شده در آندوران حضور داشتند و علاوه بر آنکه هنرپیشه ای بسیار خوب بودند نوشتن نمایشنامه ها و صحنه گردانی های مختلف هم از دیگر فعالیت های ایشون بود .
خلاصه بعد از این آتش سوزی همه هنرمندان بلاتکلیف و بی حایگاه ماندیم و همینطور بیکار تا اینکه با تلاش های فراوان زنده یاد آقای رحیمی توانستند با مدیریت «تئاتر دهقان » به توافقاتی برسند تا ما بتوانیم همان نمایشنامه » دزد پنجره » را در آنجا بر روی صحنه ببریم .
تئاتر دهقان یک تئاتری بود در یکی از کوچه های بن بست درخیابان لاله زار …که ما برنامه را در آنجا در ساعاتی خاص شروع کردیم به اجرا … حالا شما تصور بفرمائید که ما یک چنین نمایش کمدی را با آن حال و روز خودمان باید هر شب چند نوبت به روی صحنه می بردیم و با اینکه هر روز را هر کداممان با ترس و دلنگرانی بسر می بردیم ، می بایست بروی صحنه رفته و مردم را می خنداندیم ، شاد میکردیم ….باید بگویم که وحشت و ترس در دل تک تک دوستان پس از این آتش سوزی خانه کرده بود همینطور دلسردی و دلزدگی از اینکه دیگر چه سودی دارد با عشق کار کردن و …….. تصور اینکه خانه ما را ( ئتاتر باربد) عده ای انقلابی ریخته و به آتش کشیده بودند چنان غمی د ردل ما نشانده بود که من نمی توانم احساس آنروز خود و همکارانم را با هیچ کلماتی توصیف کنم …چون غم و اندوه ما بقدری بود که کلمات قادر به توصیف آن نمی باشند .
من باید به شما یک مسئله را گوشزد کنم که بیشتر تلاش ما همیشه برای شاد کردن مردمی بود که در حقیقت قشر کارگر و زحمتکش جامعه بودند ، برای ما فرقی نمی کرد که تماشاچیان ما از چه قشری هستند و خوب قبول بفرمائید که لاله زار همیشه جائی بود که اکثرأ قشر زحمتکش که از صبح کار کرده بودند شب ها هم به همراه خانواده و دوستانشان به تماشای برنامه های ما می آمدند ….و ما شاهد این بودیم که همان قشری که همیشه مورد حمایت ما بودند پس از انقلاب در مقابل ما ایستاده و گروهی از همان ها هم خانه ما را در سیاهی شب به آتش کشیدند .
خلاصه با اینکه ما به اجرای برنامه نمایش به تریتبی در تئاتر دهقان ادامه دادیم ولی یکی یکی اعضاء گروه از گروه جدا شده و پراکنده شدند من هم در آنروزها یک پیشنهاد گرفته بودم در » تئاتر ملت » توسط آقای حسین قاسمی وند که یکی از کارگردانان صاحب نام سینمای طلائی آندوره بودند .
جوانان امروز – آیا در آن دوران داشتن حجاب برای هنرمندان زن که بر روی صحنه میرفتند اجباری شده بود ؟؟
نخیر ، روزهای اول انقلاب بود و هنوز کسی به این مسائل دقت نمی کرد….ولی کم کم رقص و آواز خانم ها حذف شده بود
جوانان امروز – پس شما به تئاتر ملت رفتید ؟؟
بله ، همانطوریکه گفتم من یک پیشنهاد از آقای حسین قاسمی وند برای کار در» تئاتر ملت » گرفتم و از آنجائیکه با ایشان و سبک کار و هنرشان آشنا بودم این پیشنهاد را پذیرفتم …قرار بود که من در نمایشنامه ای به نام » گلهای مسموم» بازی کنم ..در این نمایشنامه هنرمندان چون آقای نصرت اله حمیدی، و برخی دیگر از دوستان که حال به دلیل گذشت زمان طولانی به خاطر ندارم حضور داشتند …
البته در تئاتر ملت برنامه های دیگری هم بود ولی دیگه از ساز و آواز و رقص خبری نبود … نمایشنامه » گلهای مسموم» در روزهای هفته یکبار اجرا داشت و روزهای پنجشنبه دو بار و جمعه ها چهار اجرا داشتیم …
بکروز پنجشنبه بود به نظرم که من بعد از اجرای اول نمایش به منزل بازگشته بودم برای استراحت تا برای اجرای شب به تئاتر برگردم که با من تماس گرفتند و گفتند که یک عده از همان انقلابی ها آمده اند و سراغ شما و آدرس منزلتان را میگیرند …
من ازآنها خواستم که به هیچوجه آدرس منزل مرا ندهند و بگویند که همانجا باشند و من خودم به تئاتر می آیم …و راه افتادم و رفتم …
به محض اینکه رسیدم دیدم که زنده یاد آغاسی هم آنجاست و چند نفر با پارچه هائی که دور سرشان بسته بودند که روی پارچه ها نوشته شده بود ( الله اکبر) و داشتند با آغاسی صحبت می کردند به محض اینکه متوجه ورود من شدند یکی از آنها با صدای بلند گفت : اوناهاش اومد بگیریدش ببریم …
آغاسی با عجله بطرف من آمد و همانطوریکه مابین من و آنها حائل شده بود گفت : این چه طرز برخورد هست با یک هنرمند و خصوصأ با یک زن ..درست نیست …
جوانان امروز- این افراد از کجا آمده بودند ؟؟ آیا حکمی برای بازداشت شما داشتند ؟؟؟
به گفته خودشان از کمیته آمده بودند ، من در این فاصله از یکی از دوستان خواستم که با همان » جواد آقا » که قبلأ به تفصیل راجع به او در خاطراتم اشاره کرده ام » یکی از دو دزدی که سال ها قبل به منزل من دستبرد زده بود و پس از آزادی اش من برای او کاری دست و پا کردم و پس از انقلاب و جریان دستگیری شوهر خاله ام متوجه شدم که » حاج جواد آقا » شده است تماس بگیرند تا خودش را برساند ، خلاصه تا او بیاید دو تا از آن مردان با تفنگ ژ3 که آنروزها مثل نقل و نبات دست هر بچه دوازده ساله ای هم پیدا میشد جلوی من ایستاده بودند و دو نفر دیگه هم داشتند با آغاسی صحبت میکردند و زنده یاد آغاسی دست آخر گفت :» من نمی گذارم که شما خانم شهناز تهرانی را ببرید ، مگر اینکه از روی جنازه من رد بشوید ….»
در همین اثنا بیچاره » حاج آقا جواد » هم از راه رسید و به آنها گفت : حکم دستگیری تان را به من نشان بدهید و آنها یک کاغذی را که در دست داشتند به او نشان دادند و ایشون گفتند : ما از کجا بدونیم که این حکم جلب واقعیه …..ناگفته نمونه که » جواد آقا » گفتند ما دو ساعت لازم داریم تا این حکم را بررسی کنیم و ببینیم که مهر این حکم که میگه از طرف » حاج آقا خلخالی » هست درسته یا نه …
جواد آقا یه چند تا مأمور از مأمور های کمیته خودش رو که به بهارستان و لاله زار و میدان فردوسی را پوشش می داد به همراه ما گذاشت و رفت تا از دفترش پیگیر صحت اون حکم بشه که برای جلب من آورده بودند …بعد از یکی دو ساعت آمد با چند تا مأمور بیشتر و اون پاسدارها رو که ظاهرأ حکم رو جعلی درست کرده بودند رو گرفت و با خودشون برد و ما هم تونستیم یک نفس راجت بکشیم …
ولی تصورش رو بکنید که در اون ساعت ها چه بر من و دیگران گذشت .
ما بعدأ متوجه شدیم که این عده با درست کردن یک باند و حکم های جعلی از بلوشو بودن آندوران استفاده می کردند برای ایجاد وحشت و ارعاب میان مردم ، با حکم های جعلی به سراغ افراد بنام و یا پولدار و صاحب کارخانجات و غیره می رفتند و پس از ایجاد رعب و هراس و تهدید از آنها اخاذی میکردند تا به اصطلاح حکم را نادیده بگیرند !!!
خلاصه من بسیارخوش شانس بودم که کسی رو مثل » جواد آقا » می شناختم که توانست مرا از آن مخمصه نجات دهد و من به زندگی و کارم ادامه دادم …ولی بدون اغراق می گویم دیگر آن شور و شوق برای حضور در صحنه را نداشتم .
منتظر دنباله خاطرات من از روزهای انقلاب در هفته آینده باشید ..تا هفته آینده روز و روزگارتان خوش – شهناز تهرانی