سرگذشت من – قسمت یکم

جلد کتاب12

قسمت یکم 

سرگذشت من

سال 1368 اواخر تابستون بود که به همراه دوستم طیبه ایران رو ترک کرده و به کراچی رفتم . آنروزها خیلی به سختی به ایرانیها ویزا میدادن مخصوصا اقامت  در یک کشور اروپایی تقریبا غیر ممکن بود . به همین دلیل هم اکثر ایرانیها  شروع کرده بودن به سفرهای غیر قانونی…یعنی به غیر از عده ای که ایران رو هم غیر قانونی ترک میکردند  تا برای همیشه ترک دیار کنند برخی هم مثل من و طیبه از ایران بطور قانونی به یک کشور همجوار رفته و مابقی راه رو با پاسپورتهای تقلبی که با پرداخت هزاران دلار میخریدند  ادامه میدادند.

راه پر از خطر بود و امکان لو رفتن پاسپورت و گیر افتادن هم وجود داشت.  و مضاف بر تمامی این بدبختیها من پول کافی نداشتم ولی به هر حال دیگه راهی برام نمونده بود ،توی شرایطی قرار گرفته بودم که محیط خونه و تحمل پدرم برام غیر ممکن شده بود البته ناگفته نمونه که پدر اصولا مردی مستبد بود و تنها چیزی که واسش مهم بود راحتی خودش بود و بس. مادرم همیشه برادر کوچکتر و خواهر بزرگترم  روتحت حمایت خودش داشت و همیشه سینه اش را برای آنها  سپر میکرد تا پدر به اونا سخت نگیره ولی وقتی به من میرسید نه تنها حمایت نمیشدم بلکه  فشار مضاعف میشد…..در حقیقت دلیل اصلی همه کتک هائی که از پدرم می خوردم و یا بی مهری هائی که می دیم ،شکایت ها و بزرگ نمائی های مادر بود از خطاهای کودکانه من و تا من رو زیر شلاق پدر نمی داد انگار آروم نمی گرفت ، البته خودش هم دست بزن خوبی داشت.. ولی خوب هر از چند وقتی هم واسه اینکه یه دق و دلی بهتری روی  من باز کنه روزهای جمعه رو که پدر خونه بود برای من به جهنم تبدیل می کرد .

بعضی وقتها به نظر می رسید که مادر با پدر فقط یک حرف داشت برای زدن آن هم شکایت از من بود و بس . آنقدر می گفت و پیله میشد تا اینکه بابا من رو احضار میکرد و بعد از اینکه مثلأ می پرسید: پاکنویس جغرافی ات را چرا ننوشتی ؟ و من هم به تته پته …می افتادم

به من حمله ورمی شد و مامان هم سریع کمر بند رو مهیا میکرد و دو تائی با هم به سرم می ریختند و تا آنجائی که در توان داشتند مرا آش و لاش می کردند بعد که خونین و مالین می شدم مرا به حیاط و یا تراس خانه می انداختند . تا ساعت ها آنجا بنشینم ، گاه این بساط  کتک کاری  در روزهای سرد زمستانی رخ می داد و من به خوبی بیاد دارم که ازکف  پاهای کوچکم خون می ریخت و من پابرهنه در سرما می ماندم و اگردرنگ می کردم که پاهایم را مرتب تکان دهم گاه خونی که از کف پاهایم می ریخت روی موزائیک های تراس یا حیاط یخ میزد و وقتی می خواستم پاهایم را جا به جا کنم ، پوست کف پایم به موزایئک چسبیده و جدا کردن  آن همراه بود با دردی شدید و گاه پاره شده پوست کف پایم ..ولی جرأت اینکه فریاد بر آورم را نداشتم چرا که می آمدند و بیشتر کتکم می زدند .

images (3)

می بایست آنقدر آرام آنجا می ماندم تا حرص مادر و خستگی اش از کتک زدن من  بدر می آمد تا مرا به داخل که چه عرض کنم بعدش هم به حمام می انداخت و چند تکه لباس به من می داد تا زخم هایم را شسته و لباس بپوشم تا ایشون با یک شیشه دواگلی و چتد تا تکه بریده پارچه بیاد و زخم هام رو ببنده و بعدش هم بدون شام ویا نهار باید در گوشه ای می نشستم و پاکنویس هائی را که کتک برای ننوشتنشان خورده بودم را می نوشتم  و به پدر تحویل می دادم و بعدش هم می رفتم و می خوابیدم .

هیچ یادم نمیره اون روزها سریال غریبه از تلویزیون پخش میشد ، و من یک حس غریبی داشتم که شاید من فرزند این خانواده نیستم که اینگونه با من رفتار می کنند. خواهر و برادرم به هیچ وجه بچه های نابغه ای نبودند و در مقام مقایسه من بمراتب از آنها با استعداد تر بودم و اگر در نوشتن و این چیزها مرتب نبودم ولی نمره های خوبی می گرفتم .

هر چقدر بزرگتر می شدم این شکنجه و عذاب روی روح و روان من بیشتر و بیشتر تأثیر می زاشت، و من یه احساس غریبی توی خونه می کردم ، احساس اینکه شاید به اون خونه تعلق ندارم ……..

ادامه دارد 

با سپاس از توجه شما به این مطلب

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.