شهناز تهرانی و خاطراتش از تئاتر باربد در لاله زار و روزهای انقلاب
برخی از تصاویر از آرشیو دوست و همکارانمان در مجله اینترنتی قدیمی هاست
قسمت پنجم
خاطره دیگری که از روزهای تئاتر در لاله زار دارم ، یک نمایش نامه ای بود نوشته آقای ورشوچی و گروه لاله زار همه بودند آقای گرجی و ….من در آن نمایشنامه در سه نقش بازی می کردم.
اسم این نمایشنامه » هرجائی » بود این نمایشنامه در چهار پرده اجرا میشد .
پیام این نمایشنامه این بود که ، » یک زن از بدو تولدش یک » فاحشه » به دنیا نمی آید بلکه اتفاقاتی است که در خانواده و یا اجتماع که باعث به بیراهه کشیده شدن یک زن می شود، و مسببین اصلی این فاجعه چه کسانی هستند؟ در این نمایشنامه شخصیتی به نام روزگار بود که مسبب اصلی این به بیراهه رفتن زن می شود …(که در زندگی حقیقی هم اشاره به همان تقدیر و روزگار است .)
من در این نمایش نقش » قمر» را بازی می کردم ، قمر دختر معصومی که به جبر زمانه در زندگی دچار لغزش می شود و در نهایت در پرده سوم » قمر » در نقش یک خانم رئیس حاضر می شود…زنی که با گرفتن ساعت ، زیور آلات و ….از مردم به گرو می گرفته و در نهایت این روزگار است که از دست » قمر » خسته می شود ، همان روزگاری که خود این بلا را بر سر قمر آورده …..و کمر به قتل قمر می بنده …روزگار ( با بازی افخم نیا) بعد با نعره ای بلند به طرف قمر رفته و چاقو را در پهلوی قمر فرو می کند و در آن زمان که قمر بشدت زخمی شده و بر زمین افتاده زبان به سخن باز می گشاید و … حکایت از سختی هائی را که در زندگی کشیده را می گوید ….حکایتی که بسیاری از بینندگان را چنان تحت تأثیر قرار داده بود که می توانستند به واسطه حکایت زندگی قمر به این نتیجه برسند که » یک زن بدکاره به دنیا نمی آید بلکه این فشارهای اجتماعی و محدودیت های خانوادگی و یا فقر فرهنگی و خشونت علیه زنان است که آنها را گاه به پرتگاه عاطفی میرساند و در نتیجه از مسیر خود آنقدر دور می شوند و بواسطه فرهنگ سنتی برخی جوامع از جامعه و خانواده طرد شده محسوب می شوند و همین امر باعث این می شود که هر روز در تباهی بیشتری فرو روند …حال اینکه اگر کسی باشد که به فریاد دل آنها برسد و دست یاری به آنها دراز کند ، قطعأ این زنان در انزوا نمانده و می توانند سرنوشتی بهتر داشته باشند.
خلاصه ، من همانطوریکه بر زمین افتاده بودم به وضوح شنیدم که برخی تماشاچیان با صدائی تقریبأ بلند گفتند : آخ جون ، بالاخره مٌرد … ولی بعد همان ها وقتی که به حکایت زندگی قمر در واپسین دقایق عمرش گوش می دادند باز من به وضوح می شنیدم که برخی به حال » قمر » و سرنوشت تلخش گریه می کردند .
شاید باورتان نشود که حدودأ شش ماه از اجرا گذشته بود و هر شب و در هر اجرا یکسری زن های » بدکاره » که با داستان این نمایش نامه می توانستند ارتباط برقرار کنند و به نوعی حکایت » قمر » شباهت زیادی با زندگی خودشان داشت و هر کدامشان چون » قمر » یک قربانی بودند ، قربانی اجتماعی که به جای عشق و محبت به آنها » نفرت و سوء استفاده کردن » را آموخته بود .
نمایش دیگری بود بنام » بازگشت » در تئاتر ملت لاله زار ، که من در آن هم بازی می کردم بود ( البته بعد از انقلاب ) نمایش را » حسین قاسمی وند » نوشته بود .
نمایش از این قرار بود که یک زن و مرد جوان که تازه با هم ازدواج کرده بودند ، در خانه نشسته بودند که تلفن خانه شان بصدا در می آید و مرد گوشی را برداشته و زن جوانی از آن سوی خط می گوید : الو..چطوری ؟؟ پس چرا دیشب نیومدی ؟؟ منتظرت بودم …
مرد جوان که زن را نمی شناسد با تعجب می پرسد : خانم شما کجا رو گرفتید ؟؟ من شما رو نمی شناسم ..
زن جوان با شیطنت میگه : آه نکنه زنت خونه است و واسه همینه که نمی تونی حرف بزنی ؟؟؟
در همین حین همسر این مرد که به نوع حرف زدن شوهرش شک کرده به اتاقی دیگر رفته و با برداشتن گوشی تلفن به صحبت های آندو گوش می کنه ….خلاصه زن جوان با یک لوندی به مرد جوان شماره تلفن اش را می دهد و از او می خواهد که هر وقت زنش دور و بر نبود با اون تماس بگیره ….
همسر این مرد هم بلافاصله شماره تلفنی رو که زن جوان میده یادداشت میکنه …به عنوان مدرک خیانت همسرش …
خلاصه به واسطه همین تلفن اشتباهی زندگی مشترک این زن و مرد با قهر همسرش و ترک او بهم میخوره …در این بین دوست دیرینه مرد جوان از اروپا به ایران می آمد که دوستش وتازه عروس را ببیند به همین دلیل مرد جوان مانده بود که چه به دوستش بگوید ، چطور می تواند به دوستی که اینهمه راه را فقط برای دیدن او و نوعروسش می آید بگوید که عروس خانم قهر کرده و رفته ….خلاصه خدمتکار خانه در نهایت به مرد جوان پیشنهاد میدهد که به همین شماره که زن جوان داده زنگ بزنند تا آمده و نقش زن این مرد را برای چند ساعت بازی کند تا این دوستش دیداری کرده و برود …مرد جوان هم بناچار می پذیرد ….وقتی آن زن هم متوجه می شود که با تماس اشتباهش باعث بهم خوردن زندگی آن مرد شده قبول می کند تا به او کمک کند …
وقتی دوست دیرینه مرد جوان از راه می رسد و او آن زن را به عنوان » همسرش » معرفی می کند، غافل از اینکه آن زن سال ها قبل با دوستش رابطه دوستی داشته …..و …..وقتی زن جوان از اتاق خارج می شود …آن مرد حکایت رابطه خود با این زن را سالها پیش از رفتن به اروپا نقل کرده و دوستش را برای انتخاب چنین زنی به عنوان همسری ملامت کرده و حکایت ها از زن جوان می گوید…. ، مرد جوان که دست و پایش را گم کرده و در مقابل دوستش شرمنده شده بود ، بالاجبار واقعیت را به دوستش می گوید …. در پلان دوم ، مرد جوان با لحنی توهین آمیز زن جوان را صدا زده و می گوید : خانم بیا این پولت وردار و برو …از خونه من …
زن بسیار منقلب شده و می گوید: من از اینکه زندگانیت بر هم خورده به خاطر اشتباه من ، آمدم تا کمکت کنم …من برای کاسبکاری نیامده ام … شاید برای شما حال که از زندگی من باخبر شدید باورش سخت باشه که من اینجا هستم فقط برای کمک به شما ….و شاید اگر کسی مرا ببیند که از این در بیرون میروم باورش نشود که من تا صبح در این خانه بودم ولی دست کسی به من نخورده ….چرا که مردم هر چه را که ببینند باور می کنند….یا به عبارتی همه چیز را آنطوریکه می خواهند می بینند نه آنطوریکه هست !!
چند روزی من متوجه دو مرد بودم که هر روز برای این نمایش حضور پیدا می کردند و درست ردیف جلو می نشستند ، و یکشب وقتی بعد از برنامه از پارکینگ خارج می شدم همان دو مرد را دیدم که جلوی اتومبیل مرا گرفتند ( یعنی از من خواستند که بایستم ) خوب کمی نگران شدم و ازچون هر شب تقریبأ به دیدن برنامه ها می آمدند اتومبیل را متوقف کردم و پرسیدم که چکار دارند ؟
آن دو مرد لباس کردی به تن داشتند ، یکی از آندو گفت : خانم شهناز تهرانی یک دقیقه باهاتون حرف داشتیم …
من هم در پاسخ گفتم : خوب بفرمائید ، امرتون؟..
نفر دومی برای اینکه مرا کمی نگران دید گفت: خانم شهناز شما ما رو خوب می شناسید …!
گفتم : بله من شما را از آنجائیکه همیشه ردیف جلو می نشینید می شناسم …
مرد گفت: ما شش ماهه که درایم می آئیم برای دیدن نمایش هاتون و کلمه به کلمه نمایش هاتون رو حفظیم …. همین امشب دیگه تصمیم گرفتیم بریم دو تا زن از » خانه های شهر نو » را که مدتی هم هست می شناسیم ببریم آب توبه به سرشون بریزیم و عقدشون کنیم و ببریم شون سر خونه زندگیمون …نفس کلام …می خواهیم صاحب خونه و زندگیشون کنیم ….
چند روز بعد آندو مرد دوباره بازگشتند و من متوجه شدم که آندو با هم برادر هستند به همراه دو زن جوان و به من گفتند : خانم تهرانی این دو زن های ما هستند و همین جا می خواهیم به آنها بگوئیم که اگر امروز صاحب زندگی شده اند بواسطه تأثیر گذاری نقش آفرینی شما در صحنه بود که ما توانستیم دید متفاوتی نسبت به چرا ها ؟؟ و آیا ها ؟؟ اما هائی که در مورد این زنان داشتیم پیدا کنیم و سعی کنیم به جای زخم بیشتر زدن به آنها مرهمی باشیم برای زخم هایشان . شما به ما یاد دادید که یک زن » فاحشه » بدنیا نمی آید بلکه تضاد های اجتماعی و نبود عدالت اجتماعی صحیح باعث سر انجام شوم زندگیشان است .
من هر وقت یاد آن شب می افتم و یا شب های بسیاری همچون آنشب که توانسته بودم بواسطه به تصویر کشیدن درد و رنج حقیقی که زنان بدکاره می کشیدند و ظلمی که متحمل می شدند ، چراغی باشم برای روشن کردن راه تاریک و پر پیچ و خم زنانی که به دلیل فرهنگ متفاوت و بسیار سنتی مذهبی ، فقط با یک لغزش عاطفی سر از نا کجا آباد در آورده بودند چرا که خانواده و جامعه طردشان کرده بود …..بله ، من هر وقت به گذشته نگاه می کنم و بیاد می آورم که چه تحولاتی در جامعه آنروز ایران داشت بوجود می آمد و مردم بتدریج دیدگاه خود را نسبت به زنانی که به کمک نیاز داشتند نه به قضاوت کردن و بیاد می آورم که من نیز در این تحولات سهمی داشتم به خود می بالم ، تنها تسکین من پس از سالها دوری از وطن و مردمی که عاشقانه دوستشان دارم و صحنه تئاتر و پرده نقره ای فقط و فقط خاطراتی است که با خود دارم .
عشق و محبت قلبی ام به مردم ایران و خاطرات من از ایران و دوران با شکوه ایران بلاشک تنها ثروتی است که من توانستم با خود همواره داشته باشم ، چرا که در زمان خروج و یا به عبارتی فرار از ایران همه زندگی و توشه یک عمر تلاشم را از من گرفته بودند و من با تنها دخترم با بسیار سختی ها توانستیم به ساحل نجات برسیم .
البته اینکه بر من و دخترک دلبندم چه گذشت بسیار مفصل است که در بخش های بعدی برایتان خواهم گفت .
اگر خاطرتون باشه پیشتر به شما در مورد دزدی به خانه ام گفته بودم و اینکه چگونه روانشاد آقای احمد رحیمی یکی از دزدها را گرفت و دیگری گریخت و پس از گذراندن دوران حبس یه سراغ من آمد و من کمکش کردم و پارکینگی را که پهلوی تئاتر بارید لاله زار بود کرایه کردم و خلاصه او هم دست از کارهای خلاف برداشت و به کار مشغول شد و زنی گرفت ….و من هم برای اینکه توانسته بودم کمکی برایش باشم خشنود بودم …
حال می خواهم راجع به اتفاقی برایتان بگویم که بعد از انقلاب افتاد، یکروز وقتی خانه بودم خاله من هراسان به خانه ما آمد و گفت که شوهر خاله ام را دستگیر کرده اند .
شوهر خاله من صاحب چلوکبابی قهرمانی بود . از خاله ام پرسیدم که کجا بردنش …خاله ام گفت کمیته بهارستان !!
با عجله چادری سر کردم و خودم رو به کمیته بهارستان رسوندم ، و سراغ شوهر خاله ام رو گرفتم گفتند : باید صبر کنید یک ساعت دیگه حاج آقا بیایند ، بعد از من خواستند که بیرون منتظر باشم .
در فاصله ای که منتظر بودم تا به اصطلاح حاج آقا از راه برسند ، به فکر بودم که چگونه در ظرف چند ماه اوضاع مملکت طوری به هم ریخته بود که هیچ نشانی از آنهمه نظم و انظباط نبود ، سابق بر این وقتی می خواستیم به اداره و یا دادگاهی مراجعه کنیم می بایست که مرتب و شیک می رفتیم ولی حالا می بایست که با چادر و چاقچور می رفتیم ….در موقع حضور در اداره جات نیز با یک عده مسئول با نزاکت و مرتب روبرو میشدیم ولی حالا باید ساعت ها بنشینیم تا حاج آقا بیاد …
خلاصه توی همین فکرها بودم و دلواپس شوهر خاله ام ، حدودأ دو ساعت و نیمی گذشته بود که گفتند » حاج آقا» آمدند . داخل اتاق شدم ، حاج آقا سرش رو پائین انداخته بود و تسبیحی هم توی دستش بود و یک چپیه هم دور گردنش پیچیده بود و موهای بلند و بهم ریخته و یک صورتی که معلوم بود توی چند ماه گذشته نه اصلاح شده بود یک ریش بلند وقیافه ژولیده …
کفتم : حاج آقا شوهر خاله مرا گرفته اند و به ما خبر دادند که اینجاست ،
حاج آقا : واسه چی گرفتنش خواهر ؟ اسمشون چیه ؟
گفتم : والاه نمی دونم حاج آقا … اسمشون » حسین قهرمانی » است .
توی همین صحبت بود که سرش رو بالاخره بالا آورد و من با حیرت دیدم همون » جواد آقا» ست که من بعد از آمدن از زندان کمکش کردم و زندگی اش رو روبراه کردم . او هم من رو شناخت
گفت : آی ، آبجی تهرونی ، اینجا چکار می کنید ؟
گفتم : والاه من باید بپرسم جواد آقا شما اینجا چه میکنی ؟ کی مکه رفتی و حاج آقا شدی که ما نفهمیدیم ؟؟؟ من که گفتم شوهر خاله ام رو گرفتند و آوردند اینجا …
یه خنده ای کرد و گفت : آبجی تهرونی ، فعلأ که مملکت خر تو خر شده و خوب ما هم گفتیم یه سر و سامانی به زندگیمون بدیم … حالا بزارید ببینم چکار می تونم براتون کنم ، شما برید خانه تان من هم شوهر خاله تان را تا نیم ساعت می فرستم بیاد خونه …
گفتم : مطمئنی ، مشکلی پیش نیاد ؟؟
گفت : نه دیگه ، آبجی تهرونی شما برو خیالت تخت ، شوهر خاله رو میفرستم بیاد .
خلاصه من به خانه رفتم و حدودأ یک ساعتی گذشته بود که شوهر خاله ام آمد وقتی از او پرسیدیم که چرا گرفته بودنش گفت : خوابیده بود و توی خواب دیده بوده که به خانه اش حمله کردند و خانواده اش رو مورد اذیت قرار میدادند که از خواب پریده و با تفنگ شکاری که در خانه داشت به خیابان رفته بود به گمان اینکه کسانیکه به خانه اش حمله ور شده اند به خیابان گریخته اند خلاصه وقتی با تفنگ به خیابان رفته بود و بسیجی ها در محله دیده بودند که او با تفنگ در خیابان پرسه میزند او را دستگیر کرده بودند .
آن روزهای اول انقلاب تنها کسی که توانست به ما در این مورد کمک کند همان » جواد آقای سابق » یا » حاج آقای آنروزها » بود . بله انقلاب شده بود و دنیای نه تنها من بلکه میلیونها ایرانی در یک شب رنگ دیگری به خود گرفته و سرنوشت همه تغییر کرد ه بود .
سپاس از دوستان ویاران عشق من و هموطنان مهربونم که با عشق زمانشان را برای من گذاشتند وبا خواندن خاطراتم شریک لحظه های تلخ و شیرین زندگی من شدند فدایی شما شهناز تهرانی . با سپاس از مدیر و سردبیر محترم مجله { جوانان امروز } سرکار خانوم نورشید و همکاران { یاران سپاس }
لایکلایک
با درود فراوان از خانم شهناز تهرانی برای اینکه به ما و مجله ما بسیار لطف دارند و این مجله را مورد حمایت معنوی خود همواره قرار داده اند
لایکلایک