سامان مقیمی : وشعر، مستی خدا

wine

مستی خدا

دوش دیدم که خدا رخت به میخانه کشد
از سپهر آمده دست به پیمانه کشد
پیک بر پیک خورد باده و در خود شکند
آنچنان حال که نور از رخ پروانه کشد
گفتمش بار خدایا در میخانه توئی؟
عجب از دل که خدا مستی دیوانه کشد!
گفت:آری که من از کرده ی خود غم دارم
این همان است که مارا در خمخانه کشد
من که عمری به همه بار خدایی کردم
حالم از جور جوانی سوی پیرانه کشد
دیدم از عرش غریبی که سرناچاری
بهر یک نان تهی منت بیگانه کشد
باز دیدم که یکی نعره به افلاک زند
دختری برده و با زر به سرش شانه کشد
وان یکی بی صفتی را تا بدآنجا برده
که ز خود غافل و بر ما رخ افسانه کشد
زین سبب هیچ مگو بار خدا هوشیار است
کار دنیاست که مارا سوی ویرانه کشد

♦♣ سامان مقیمی ♣♦ 

با سپاس از توجه شما به این مطلب

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.