سامان مقیمی : وشعر، مستی خدا اکتبر 29, 2013 · بدست Javanan-e-emrooz · در شعر و داستان. · مستی خدا دوش دیدم که خدا رخت به میخانه کشد از سپهر آمده دست به پیمانه کشد پیک بر پیک خورد باده و در خود شکند آنچنان حال که نور از رخ پروانه کشد گفتمش بار خدایا در میخانه توئی؟ عجب از دل که خدا مستی دیوانه کشد! گفت:آری که من از کرده ی خود غم دارم این همان است که مارا در خمخانه کشد من که عمری به همه بار خدایی کردم حالم از جور جوانی سوی پیرانه کشد دیدم از عرش غریبی که سرناچاری بهر یک نان تهی منت بیگانه کشد باز دیدم که یکی نعره به افلاک زند دختری برده و با زر به سرش شانه کشد وان یکی بی صفتی را تا بدآنجا برده که ز خود غافل و بر ما رخ افسانه کشد زین سبب هیچ مگو بار خدا هوشیار است کار دنیاست که مارا سوی ویرانه کشد ♦♣ سامان مقیمی ♣♦ اشتراک گذاری دربرای به اشتراک گذاشتن در توییتر کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاری روی Telegram کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای به اشتراک گذاشتن روی لینکداین کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاری رو balatarin کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاری روی تامبلر کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاردن روی پینترست کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)کلیک نمایید تا روی Pocket اشتراک گذاشته شود (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاشتن فیسبوک خود کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاری روی Skype کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای اشتراکگذاری روی WhatsApp کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای به اشتراک گذاشتن در رددیت کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای رایانامه کردن این به دوستان کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)برای چاپ کردن کلیک کنید (در پنجرۀ تازه باز میشود)