مصاحبه اختصاصی خاطره نورشید با هنرمند محبوب خانم شهناز تهرانی

pack1

pack2

بخش دوم مصاحبه اختصاصی جوانان امروز با شهناز تهرانی 

با شهناز تهرانی پای صحبت نشستیم ، با او سفری کردیم از دیروز تا امروز . آنچه بود و نبود از کوله بار خاطراتش ، تلخ و شیرین ، با هم از کوچه پس کوچه های سریال های » اختاپوس» » سرکار استوار» و صمد و لیلا عبور کردیم تا رسیدیم به فیلم های دیگر…

جوانان امروز :  خانم شهناز تهرانی پرسیدم، برایمان از خود و خانواده تان بگوئید

من شهناز تهرانی متولذ تهران هستم از یک خانواده اصیل تهرانی ، پدر و مادر و سه برادردارم. البته پدرم قبل از مادرم همسری داشتند که متأسفانه سر زایمان فوت کرده بودند و من چند خواهر و برادر هم از طرف پدری دارم . خانواده ما نمونه ای از یک خانواده مهربان و صمیمی بود پدری مهربان و مادری دلسوز داشتیم .

جوانان امروز : کارهای هنر تان را از چه زمان شروع کردید

اولین بار یکی از مدیران برنامه های کودکان در  تلویزیون جام جم آقای محمودی یک مسابقه رقص گذاشته بودند مابین گروه سنی کودکان و خوب من هم در این مسابقه شرکت کردم و خوب بخاطر دارم که مادرم هم با وسواس زیادی یک پیراهن سفید و چیندار برایم خریده بود با کفش های ورنی با کمی هم  پاشنه داشت ..خلاصه من دراین مسابقه  شرکت کرده و برنده شدم  جایزه ای که به من داده شد یک عروسک بود،  من خیلی خوشحال بودم هم از اینکه برنده شده بودم و هم اینکه از این مسابقه از تلویزیون هم بطور زنده پخش میشد – کانال 3 جام جم .

باید بگویم که آنروزها به دلیل نبود امکانات ضبط تمامی برنامه ها بطور زنده و مستقیم پخش میشد .

دوست دارم در اینجا یک مروری داشته باشم به دوران قبل از تحولات فرهنگی و حضور تلویزیون در ایران ، آنروزها به دلایل محدودیت های فرهنگی و اجتماعی اصولأ زنان نمی توانستند که در عرصه هنر براحتی راه پیدا کنند،  رقصیدن و آواز خواندن در انظار برای زنان امری تقریبأ غیر ممکن بود ویا رفتاری ناشایست محسوب می شد ، بنابر این در مراسم جشن ها و یا حتی در عرصه های تئآتر معمولأ مردان لباس زنانه پوشیده و با آرایش روی صحنه حاضر ونقش آفرینی می کردند. البته   تعداد بسیار کمی از زنان در تئاترو یا حرفه آواز خوانی مشغول بودند که اکثرأ در گروه های تئاتر مهاجرت کرده از تفلیس ( گرجستان) به هنرنمائی مشغول بودند که خوب از نقطه نظر فرهنگ آنروزها پدیده ای جدید بود ، ولی با تغییرات بزرگی که پس از دوران سلطنت پهلوی در ایران بوجود آمد زنان کم کم شروع کردند به مشارکت در کارهای فرهنگی و این امر در زمان ورود رادیو و پس از آن تلویزیون به اوج خود رسید .

در مدارس آندوره کلاس های رقص و موسیقی بخشی از وظایف و دروس بود بنابر این توانست در شکوفا شدن و یا به عبارتی شناخته شدن استعدادهای پنهان نقشی اساسی داشته باشد و من هم در همان دوران همانگونه که قبلأ هم عرض کردم در پنج یا شش سالگی در مسابقه ای که از طرف برنامه کودکان تلویزیون جام جم تهیه شده بود به تلویزیون رفته و بعد از برنده شدن خوب بسیار تشویق شدم که به رقص ادامه دهم و باید بگویم که مادر من مشوق و حامی من بودند در تمامی راه .

من آنقدر شیفته رقص و موسیقی و بازی در تئاتر های مدرسه بودم که اصلأ توجهی به دروس غیر هنری نمی کردم ، به واقع عشق وافری در درون من به رقص وجود داشت، آنقدر بگویم که هر تءاتری که در مدرسه اجرا میشد بلااستثناء نقش اول مال من بود و مدیران و معلمان مدرسه هم از شوق وافر من و همینطور قابلیت های هنری من بخوبی آگاه بودند.

البته ناگفته نماند که چون از نظر جثه از همسن و سال هایم درشت تر بودم اگر اعتراضی هم از طرف هم کلاسی ها یم میشد که چرا من همیشه نقش اول را میگیرم در تئاتر مدرسه خوب به قول بچه ها » به خدمتشون می رسیدم » خلاصه یک کلام کسی توی محیط مدرسه نمی تونست حریف من باشه (خلاصه من همیشه می گفتم اول من) .

جوانان امروز : چطور به تلویزیون راه پیدا کردید؟

من در هفته چهار روز به اداره فرهنگ و هنر می رفتم ، آقائی بنام رضا شفیع در وزارت فرهنگ و هنر کارهای عکاسی انجام میداد و همینطور در کارهای سیاه قلم ( نقاشی سیاه قلم) استاد بود. رضا شفیع از دوستان برادر بزرگ من بود و از اینرو که می دانست من به کارهای هنری وسیاه قلم علاقه دارم ازبه برادرم توصیه کرده بود که مرا برای آموزش سیاه قلم پیش او ببرد و خوب من هم هفته ای چهار روز به استودیو رضا شفیع می رفتم برای یادگیری نقاشی سیاه قلم .

خوب بخاطر دارم که یکروز من و برادرم در راه بازگشت از اداره فرهنگ وهنر بودیم ، توی خیابان پهلوی درست سر چراغ قرمز در اتومبیل برادرم نشسته بودم و با شوق کودکانه ای از پنجره ماشین خیابان را نظاره میکردم که ناگهان دیدم سمت راست ما آقای حسین حسینی ( سرگروهبان در سریال سرکار استوار) در اتومبیل خود و مثل ما پشت چراغ قرمز ایستاده با ذوق فریاد کشیدم  و گفتم : سرگرهبان

گفت : جانم

گفتم : سلام

پاسخم داد : سلام خانم کوچولو

سریع گفتم : من شما رو می شناسم ، شما توی سریال سرکار استوار بازی می کنید

با خنده گفت: منو شناختی !!؟؟

خلاصه چراغ سبز شد و آقای حسینی که شوق مرا دید بعد از چراغ کناری کشید و برادر من هم پارک کرد و من با شوق بطرف او رفتم و گفتم : نمیشه من هم بیام تو فیلم بازی کنم ؟؟

گفت : دختر کوچولو تو باید بری درس و مشقت رو بخونی …!

نورشید جان،  من از بچگیم خیلی سر و زبون دار بودم و کمی حاضر جواب واسه همین در جوابش گفتم: شما چکار داری به درس و مشق من ؟ من درسهام رو می خونم ..

برادر من در این میان از حاضر جوابی من خجالت کشید و به من گفت: ای بابا زشته بیا بریم ..!

من که گوش شنوا نداشتم و باید حرفم را به کرسی می نشاندم ، خوب اول اینکه آقای حسین حسینی مرد بسیار انسان، متواضع، و خوبی بود واقعأ روحشون شاد باشه …

خلاصه وقتی که شوق و اصرار مرا دید در نهایت گفت: خیلی دوست داری که در فیلم بازی کنی ؟

گفتم : آره ، من همین حالا هم توی تئاتر مدرسمون همیشه بازی می کنم ، توی مسابقه رقصی که آقای محمودی گذاشته بودند رفتم و جایزه هم بردم ، تازه اول هم شدم

خلاصه وقتی اینهمه ذوق و شوق مرا دید و اصرارهایم را خوب نتونست که به من » نه » بگه واسه همین از برادرم خواست تا مرا فردا به » سازمان پدیده در عباس آباد شمالی » ببره تا ببیند چکار می شود کرد برای من .

حسین حسینی رفت و ما هم راهی خانه شدیم ، و قرار من و برادرم این شد که حرفی از این قرار به پدرو مادرم نگه تا ببینیم چی میشه! ولی از شوق و شور اینکه قرار بود فردا به » سازمان پدیده» بروم لحظه ای خواب به چشم من نیامد و کمد لباس هایم را باز کرده بودم و به تنهائی در فکر این بودم که کدام لباسم را بپوشم …خلاصه صبح باید به مدرسه میرفتم و از طرفی قرار داشتم با عجله خودم را به مدرسه رساندم و کمی بعد به بهانه اینکه مریض هستم و دلم درد می کند برادرم آمد و مرا برداشت و زود لباس هایم  را عوض کردم و راه افتادیم بطرف » سازمان پدیده» یادم هست درست سال 1348 بود .

وقتی به سازمان پدیده رسیدیم آقای پرویز کاردان را برای اولین بار دیدم ، آقای حسینی هم آنجا بودند و مرا به آقای کاردان معرفی کردند و گفتند که این خانم کوچولو اسمشون » شهناز تهرانی » هست و بسیار علاقه داره که هنرپیشه بشه !

آقای کاردان از من پرسیدند: خوب دختر خانم شما چند سالتونه ؟

گفتم : دوازده سالم رو تموم کردم…

گفت: خوب خانواده ، مادر و پدر اطلاع دارند که شما میخواهی هنرپیشه بشی؟

گفتم: بله بله ، برادر من هم همراه من هست ، نشسته اونجا !

و با این حرف وانمود کردم که خانواده ام از آمدن من به سازمان پدیده مطلع هستند ، حال اینکه فقط برادر من می دانست ..

خلاصه، آقای کاردان به من گفتند: اگه یک چیزی بهت بگم میتونی بازی کنی ؟ یک سریالی هست که من دارم می نویسم » بنام چرا گلی خود کشی کرد» یک تکه از دیالوگ رو بهت می گم و تو باید توی نقش بری و این متن رو برام بازی کنی یاشه ؟

گفتم : باشه

 ایشون یک متن کمدی و یک متن تراژدی به من داد و من از اونجائی که بسیار علاقه داشتم هر دو نقش را به خوبی ایفا کردم ، و آقای کاردان به من گفتند : دختر خانم تو فوق العاده هستی ، من نقش » گلی » را به تو خواهم داد .

من از خوشحالی روی پا بند نبودم و هیجان زده شده بودم ، ایشون از من خواستند که منتظر بمانم تا اینکه با برادرم صحبت کنند و برگه رضایتی تنظیم کردند تا برادرم امضاء کند تا بعدأ مشکلی از طرف خانواده پیش نیاید ..برادرم رضایت نامه را امضاء کرد و آقای کاردان از ما گفتند که باید فردا به سازمان پدیده برویم که برای نقش » گلی » خیاط بتواند اندازه های مرا بگیرد و غیره ..وقتی روز بعد در سازمان پدیده بودیم و منتظر مردی وارد شد نگاهی به من و برادرم انداخت و با پرویز کاردان دست داد و رفت به اتاق آقای کاردان و شروع کردند به صحبت ، من هم که گوش هایم را تیز کرده بودم تا ببینم شاید درمورد من صحبت کنند . بعدأ متوجه شدم که ایشون آقای پرویز صیاد هستند ، که خوب من نتوانسته بودم که ایشون رو بشناسم به دلیل اینکه وقتی در فقش صمد بازی میکردند در» سریال سرکار استوار» کلاه گیس و کلاه نمدی بسر می گذاشتندو با آن لباس های روستائی کلأ چهره ای متفاوت داشتند .

گویا آقای کاردان به ایشون  بودند که می خواهند نقش » گلی » را به من بدهند و خوب از من تعریف کرده بودند که با استعداد هستم و ….حالا هم آمده تا اندازه گیری بشه تا برایش لباس های لازم رو تهیه کنیم . ولی آقای پرویز صیاد ایشون رو متقاعد کردند که من برای رل » لیلا» در سریال » سرکار استوار بهترین چهره هستم خلاصه ، آقای صیاد توانست مرا از چنگ آقای کاردان بیرون بیاورد و این شد که من وارد سریال «سرکار استوار» که بعدها با اسم » صمد آقا » ادامه یافت راه پیدا کردم و شدم   » لیلای صمدآقا » .

وقتی کار کمی جدی تر شد من مجبور شدم که قضیه را با مادرم در میان بگذارم ولی همچنان از پدرم مخفی نگاه داشتیم وقتی به پدرم نگفتیم چون می ترسیدم که نگذارد که بازیگری را ادامه دهم .

وقتی آقای صیاد از من به اصطلاح » اسکرین تست » گرفتند دیدند که بسیار مسلط بودم و از اینها گذشته یک چهره به تمام معنای شرقی ( ایرانی اصیل ) با موهای بلند مشکی که خوب همان چهره ای بود که ایشون در نظر داشتند برای نقش » لیلا» .

باید اضافه کنم که ایشون نقش » رقیه » در سریال اختاپوس را که همزمان فیلمبرداری میشد را نیز به من محول کردند، که خوب در نقش » رقیه » چهره من بنا به نقشی که آقای صیاد نوشته بودند نقش یک دختری بود که همیشه با چادر ظاهر میشد و فقط مردم یک چشم و یا یک گوشه از صورت او را میدیدند ، داستان سریال اختاپوس از این قرار بود که یک انجمن شهری است و کسانی که در این سریال بازی می کردند همه اعضای این انجمن بودند ، و داستان کل فیلم در حول و هوش ماجراهای تصمیمات اعضاء این انجمن دور میزد و برخی مسائل حاشیه ای ، نقش من » رقیه » خدمتکار خانه ای بود که پسر آن خانواده که از حاجی های به اصطلاح خیلی مومن و معروف بودند ، یک شب حسابی مست میکنه و سرخوش به خانه میاد و به دخترک » رقیه » تجاوز میکنه ، و وقتی خانواده متوجه رسوائی میشوند با دادن مبلغی به دخترک سعی می کنند که از شر دخترک رها شوند تا کسی چیزی نفهمد، و من » رقیه »  به توصیه یکی از معتمدین انجمن به انجمن راه پیدا می کنم تا به من کمک کنند که در ادامه تمامی  مردهای حاضر در انجمن که صاحب زن و فرزند بودند سعی در نزدیک شدن به دخترک را داشتند ….در این سریال آقای پرویز صیاد نقش » مرد بلژیکی » را بازی می کردند .

همانطوری که گفتم به دلیل سیاستی که آقای صیاد داشتند این زن جوان چهره شان مشخص نبود و همیشه چادر به سر داشتند و این سریال به همین منوال تا شش ماه ادامه داشت تا اینکه طبق سناریو زمان آن رسیده بود که چهره این دخترک » رقیه » که در انجمن به او یک لقب خارجی  داده بودند » سامانتا » هویدا شود ، و من به شما بدون اغراق می توانم بگویم که آنشب که همه تماشاچیان می دانستند قرار است چادر کنار رفته و چهره سامانتا » رقیه » دیده شود همه سر ساعت در خانه ها نشسته بودند که چهره این زن را ببینند . وقتی من آنشب روی صحنه آمدم از یک دختر محجبه ( چادری ) تبدیل شده بودم به یک خانم شیک پوش با کلاه و پیراهن شیک و دستکش های بلند و ….که حیرت همگان را برانگیخته بود .

فردای آنروز تمامی جراید و مجله ها آنزمان هیاهوئی براه انداختند وقتی متوجه شدند که این سامانتا من هستم که در نقش » لیلا هم بازی می کردم .

همکاری من با آقای پرویز صیاد پنج سال بطول انجامید ، پنج سالی که من هر روزش را جزو افتخارات کارنامه هنری خود می دانم و بی تردید هر آنچه که در طول زندگی هنری خود بدست آوردم را مدیون ایشون هستم . باید بگویم که برخلاف تصوری که مردم از پرویز صیاد به دلیل سریال صمد در ذهن دارند ایشان بسیار مدیر سختگیر و جدی بودند سر صحنه وگاه بسیار تند ولی در عین حال یک استاد مهربان و دلسوز. من تمامی تجربیات خود را سر صحنه  طی آموزش هائی که در طول  بازی در فیلم های صمد و … به کارگردانی پرویز صیاد آموختم .

به پاس نقش آفرینی در این سریال ها خصوصأ سریال » صمد و لیلا » از طرف تلویزیون جام جم آندوره از آقای صیاد و من به عنوان بهترین بازیگر تقدیر شد.

در این مراسم تقدیر که  از طرف سازمان رادیو تلویزیون در کل به مناسبت تقدیر از چهره های هنری و چهره های فرهنگی ادبی برگزار شده بود از چهره هائی چون خانم دلارام کشمیری به عنوان بهترین گوینده و دوبلر و یا آقای تقی روحانی کوینده و دوبلر و بسیاری از چهر های سرشناس تقدیر و تجلیل به عمل آمد و در همین مراسم از آقای صیاد و من هم به عنوان زوج هنری تقدیر شد.

در شماره  بعدی شما دنباله مصاحبه من را با خانم  تهرانی  در مورد اولین دیدار شهناز تهرانی با امیر عباس هویدا نخست وزیر فقید دولت شاهنشاهی و گفتگوی خودمانی اش با ایشان و همینطور در مورد خاطرات شهناز تهرانی از پشت صحنه های سریال صمد و اتفاقات تلخ پس از انقلاب 57 و  ….را خواهید خواند .

پس تا هفته دیگر بدرود . دنباله خاطرات شهناز تهرانی را می توانید در صفحه هنرمندان دنبال کنید 

samad

PACK4

با سپاس از توجه شما به این مطلب

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.