اولین نگاه ..اولین عشق نوشته : خ- نورشید
قسمت ششم
فردای آنروز رفتم به گلفروشی گلزار تماشا که نزدیک فلکه آشتیانی بود نزدیک خونه قبلی و یک دسته گل خریدم و یک کارت تشکر هم گرفتم و روی کارت این متن رو نوشتم» خیلی ممنون که از گربه هام چند روزی مراقبت کردید- کاترین و راه افتادم به طرف خونه اش و خدا خدا می کردم که کسی از همسایه ها من رو با دسته گل دم در خونه اون نبینه تا هزار جور تعبیر نکنن …و از طرفی نگران این بودم که مامان یا همایون تصادفی از اونطرف رد شن و من رو ببینن ، چون استودیو پدر یک خیابون بیشتر فاصله نداشت با حونه قبلی مون …خلاصه رفتم و همینکه پیچیدم به کوچه دیدم شلنگ به دست داره گل ها و درختچه هائی رو که دیروز باغبون داشت می کاشت آبیاری می کنه ، همین که من رو دید دست و پاش رو گم کرد و من هم بدتر از اون دست و پام رو گم کردم و تازه متوجه این شدم که جرأت اینکه برم و کل رو بهش بدم رو ندارم …واسه همین همونطوری که رد می شدم سرم را به علامت احترام یه تکونی دادم و فوری رد شدم … و اصلأ پشت سرم رو هم نگاه نکردم
من وارد هیجده سالگی شده بودم ولی به دلیل اینکه تجربه چنین کارهائی رو نداشتم بکلی نمی دونستم که چطور رفتار کنم .. خلاصه من مونده بودم با دسته گل و کارت تشکر که قدم زنان به استودیو خودمون رسیدم کارت رو توی کیفم گزاشتم و با گل وارد شدم …پسری که اخیرأ به عنوان پادو در استودیومون کار می کرد اسمش مرتضی بود و به محض اینکه من رو با دسته گل دید گفت: سلام خانم ، چی شده گل واسه چیه ؟
من که اصلأ حوصله نداشتم که با اون سربه سر بگزارم با یه لحنی که خودم هم بعدأ خجالت کشیدم گفتم : برو تو گلدون یک کمی آب بریز و بیار …چی کار داری فضولی می کنی ؟
طفلکی یه کمی سرخ شد و رفت گلدون رو آب کرد و آورد …همایون یه گوشه ای نشسته بود و تماشا می کرد …یکهو با لحن مسخره گفت: مرتضی مگه نمی دونی کاترین ما به گل خریدن خیلی علاقه داره و اصولأ هر وقت که از جلوی گلفروشی رد بشه باید چند شاخه گل بخره و برعکس هاله هر وقت از جلوی قنادی رد بشه میره و شیرینی می خره ….بعد زد زیر خنده و به من نگاه کرد و با همون لحن مسخره ادامه داد: درست نمی گم کاتی ؟؟
همایون عادتش بود که همیشه جوک بگه و همه رو مسخره کنه و خوب امروز هم نوبت من بود …و از اونجائی که دلیل موجهی برای خرید گل نداشتم اون هم گل رز قرمز که بتونم جوابش رو بزارم کف دستش …نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی بهش کردم و گفتم : به کسی مربوط نیست که می خوام پول هام رو بدم و همیشه گل بخرم تو به کار خودت مشغول باش ..دوست داشتم که می تونستم و خفه اش می کردم …یه کمی نشسته بودم که یادم افتاد که تولد پدر خرداد ماهه و ما هم توی ماه خرداد بودیم ول یچیزی نگفتم البته تولد پدر تصادفأ دو روز بعد بود به همین دلیل به محض اینکه دیدم پدر اتومبیل رو مقابل استودیو پارک کرد گلدون رو گزاشتم روی میز کار ش…وقتی پدر وارد شد و میز کارش نرسیده گفت : به به چه گلهای قشنگی ..من هم لبخندی زدم و گفتم : تولدتون مبارک …میدونم که تولدتون پس فردا ست ولی امروز که میامدم دلم خواست که براتون گل بخرم….پدر که همیشه از اینجور سورپریز ها خوشش میومد یه لبخندی زد و گفت » مرسی دخترم ….بعد اومد و صورتم رو بوسید …
همایون که تقریبأ هاج و واج مونده بود گفت : خوب این رو به ما هم میگفتی که برای تولد باباست …نکنه ترسیدی که من هم برم چیزی بخرم …بعد با یه صدائی که بیشتر به غرولندی با خودش بود گفت: همیشه دوست داره خود شیرینی کنه …
من فقط از این بابت خوشحال بودم که قضیه گل به خوشی تموم شد.
نشسته بودم و در مقابلم شیشه های بزرگ استودیو دقیقأ مثل یه قاب عکس بزرگ منظره بیرون رو نشون می دادند..ماشین ها و مردم با شور و هیجان در حرکت بودند و من هم نظاره گر بودم هوا کم کم گرگ و میش شده بود و نور چراغها رنگارنگ مغازه ها به خبابون یه جلوه خاصی داده بود و استودیو هم داشت شلوغ بود من می خواستم به دنبال یه بهانه بگردم تا بزنم بیرون و بتونم برم و دور و بر خونه اش قدم بزنم به امید اینکه باز هم دم در باشه تا ببینمش تو همین فکر ها بودم که در باز شد و «امین» داخل شد ، و من به محض دیدن او احساس کردم تمام بدنم یخ زده و قلبم به شماره افتاده ، صدای ضربان قلبم طوری بلند بودو چون صدای طبل در گوشم می پیچید . یکراست آمد به طرف من و یک حلقه فیلم 135 میلیمتری رو گذاشت روی میز و گفت: می خواستم این عکس فیلم رو چاپ کنم .
من با عجله یه فیش صادر کردم و بهش دادم و گفتم : فردا ساعت شش عصر عکس هاتون حاضر میشه …دستش رو دراز کرد که فیش رو از دستم بگیره ولی برای یه لحظه دستم را گرفت و گفت: از گربه ها هم عکس هست تو این فیلم ….
بعد موقع خروج پدر رو دید و شروع کرد به سلام و احوالپرسی و پدر هم کلی باهاش گرم گرفت و به مرتضی کارگر استودیو دستور داد تا چای بیاره و از امین دعوت کرد تا برای صرف چای بمونه او هم قبول کرد …من که خیلی خوشحال بودم از اینکه او اینجا پیش ماست . ولی نگاههای مکرر او به من باعث نگرانی من میشد که مبادا پدر از راز من باخبر بشه واسه همین هم رفتم طبقه پائینی استودیو…استودیو ما چهار طبقه داشت دو طبقه زیرین که تاریکخانه» لابراتوار سنتی عکس » و آبدارخانه و سرویس بهداشتی و …قرار داشت یک طبقه همکف که فروشگاه و دفتر کار قرار داشت و طبقه فوقانی که استودیو عکسبرداری قرار داشت…البته پدر این عمارت چهار طبقه را بتازگی ساخته بود یعنی حدودأ یکسالی می شد و آنقدر زیبا ساخته شده بود که من به داشتن چنین استودیویی به خود می بالیدم …حدودأ هیجده سال پیش قبل از اینکه امین ایران را برای تحصیل در آلمان ترک کنه عکس پاسپورتی اش در همین استودیو توسط پدر گرفته شده بود و من از میون آرشیو نگاتیواش رو پیدا کرده بودم و از روش خودم چاپ کرده بودم و اون تنها عکسی بود که ازش داشتم البته توی اون عکس هیجده سال جوانتر بود و با چهره امروزی اش خیلی فرق داشت ، و شاید بیجا نگفته باشم که قیافه امروزیش بسیار جذاب تر بود.
به هر حال همونطوری که پائین مشغول بریدن عکس ها ی چاپ شده بودم صدای پدر رو شنیدم که مشغول صحبت با کسی در حال پائین اومدن از پله ها بود و داشت از مشکلات ساخت و ساز استودیو و ممانعت های مختلف شهرداری توضیح می داد ..پدر از پیش میامد و امین پشت سرش آرام آرام از پله ها پائین میامد ….در حالی که لبخند شیرینی روی لب داشت و مرا نگاه میکرد …به هر حال پدر مشغول توضیحات بود و امین هم با سر خرفهای پدر را تأئید میکرد و هر از چندی این جمله رو تکرار میکرد : » آقای ظریفیان چقدر همه چیز با اون روزهائی که از این محله رفتم تغییر کرده» و پدر با سرش حرف او را تأئید کرده و با شوخی گفت : خوب شما خودت روزی که از ایران رفتی آمدی پیش من تا واسه پاسپورت عکس بگیری یادتون که هست … اون روزها شما جوان بودی و من هم جوان بودم ولی حالا هر دوتامون پیر شدیم بعد با یه لخنی که بیشتر شبیه به دلجوئی از امین بود …دستش رو توی موهاش برد و گفت : فقط فرقش اینه که من یه کمی بیشتر پیر شدم و موهای سفیدم هم بیشتره…..چرا جون شما رفتی به دنبال تحصیل و من اینجا در گیر زندگی و زن و بچه واسه همین هم فشار زندگی زودتر پیرم کرده…
البته صحبت پدر بی ربط هم نبود چون اختلاف سنی «امین «با پدر فقط شش سال بود پدر من متولد 1319 و امین متولد 1325 بود …به هر حال من عاشق شده بودم و اصلأ برام مهم نبود که وقتی اون در سن بیست سالگی از ایران می رفت من یکسال بیشتر نداشتم ….ولی مطمئن نبودم که پدرم هم با من در این مورد هم عقیده باشد..راستی اگر پدر بوئی از این قضیه ببرد چه خواهد شد….؟
ادامه دارد