داستان کوتاه به قلم: خ-نورشید اولین نگاه، اولین عشق

داستان کوتاه به قلم: خ-نورشید

اولین نگاه، اولین عشق

سال 1361 تهران

حدودهای 9 شب بود که زنگ خونه بصدا در اومد، بجای اینکه آیفون رو بردارم وبپرسم کیه رفتم تا درو باز کنم. خونه ای که ما توش زندگی میکردیم یه خونه دو طبقه بود که دقیقأ سر نبش قرار داشت و ما طبقه پائینش زندگی میکردیم. وقتی در رو باز کردم توی نور خیلی ضعیف سر در خونه زن صاحبخانه رو دیدم که یک هفته ای می شد که شوهرش رو از دست داده بود. مردی جوانی هم باهاش بود که بعدها دونستم پسرش هست واز آلمان اومده برای مراسم خاکسپاری پدرش.
همونطوری که با زن صاحبخانه (اعظم خانم) سلام و علیک می کردم و میخواستم ببینم چکار داره ، متوجه چشمای مرد جوان شدم که با بیشرمی و ولع خاصی سرا پای من رو بر انداز میکنه، نگاهش بقدریromantic2 بانفوذ بود که احساس میکردم که با چشماش داره من رو با سماجت و لطافت خاصی لمس میکنه، گرمای خاصی سراپای من رو مثل شعله های اتش گرفته بود و احساس میکردم که صورتم حسابی گل انداخته دست پاچه شده بودم ولی خوشحال از اینکه هوا اونقدر تاریک هست که اعظم خانم متوجه دستپاچگی من نشه اما مطمئن بودم که اون مرد جوان از اینکه میدید با نگاهش من رو اینطوری منقلب کرده حسابی لذت می بره. تو همین فکرا بودم که صدای اعظم خانم من رو به خودم آورد که گفت:
دخترم بابا مامانت خونه هستن؟ با دست پاچگی گفتم: بله…
میشه بگی اومدیم برای دیدنشون…
بله، همین حالا میگم بهشون
بوضوح لرزش رو توی صدای خودم احساس میکردم، با عجله در رو نیم باز گزاشتم و داخل ساختمان شدم.. پدرم مشغول گوش کردن به اخبار بود و مادرهم یه گوشه روی کاناپه لمیده بود و داشت یه کتاب داستان میخوند با عجله گفتم: مامان، بابا اعظم خانم دم در اومده با یه آقا و میگه میخوان شما رو ببینن ….
مادرم بر عکس همیشه که از اومدن صاحبخونه دم درکلافه میشد با عجله گفت: خوب برو دعوتشون کن داخل برن سالن پذیرائی….
من هم با عجله برگشتم و بدون فوت وقت ازشون دعوت کردم که داخل بیان و اونها رو به اتاق پذیرائی راهنمائی کردم..وقتی برگشتم و ازشون خواستم که داخل شن روی لب های مرد جوان یک لبخند مرموزی نقش بسته بود، من از این لبخند هم لذت میبردم هم کلافه ام میکرد، چون فکر میکردم شاید دست مرا خوانده و میداند که قلب مرا در همان لحظه اول ربوده و حال این لبخند از روی رضایت تصاحب قلب من است… میخواستم که چهره اش را که در همان تاریکی قلب مرا ربوده در روشنائی اتاق ببینم ولی از شرم نگاهم را از او میدزدیم تا مبادا او مرا دختری سر به هوا بداند…بابا آمد و مشغول خوش آمد گوئی و حرفهای متداولی شد که معمولأ به کسی که به تازگی عزیزی را از دست داده میگویند و من از این فرصت استفاده کردم تا بتوانم بدون جلب توجه جوانی را که بدو دلباخته بودم را حسابی ورانداز کنم…با هر نگاه بیشتر عاشقش میشدم، قدی متوسط داشت و موهای پر پشت که در هر گوشه آن چند تار موی سفید خودنمائی میکرد، خوش اندام…..غرق در نگاه کردن بودم که صدای پدر مرا به خود آورد..
دخترم برو چای بیاور.. نگران از اینکه رفتار من درنگاه ریز بین پدر عریان شده با عجله از اتاق بیرون آمده و به آشپزخانه رفتم..
مامان اونجا مشغول دستور دادن به «کبری خانم » خدمتکارمون بود که چطوری میوه ها رو بچینه و چای دم کنه و تأکید میکرد که: مبادا کبری خانم شیرینی یا شکلات بیاری اونها عزادارن خوبیت نداره شیرینی بزاریم….من با عجله گفتم: مامان بابا میگه چای بیارین….
مادر که تازه متوجه من شده بود گفت: تو چته ؟ چرا اینقدر سرخ شده سر و صورتت ؟ با نگرانی جفت دستام رو روی صورتم گرفتم و گفتم: کو ؟ کجا سرخ شدم ؟
خلاصه مامان دوری میوه رو برداشت و به من هم گفت: اون سینی چای رو بیار….مامان جلو جلو رفت و من هم دنبالش براه افتادم….هنوز به سالن وارد شده و نشده شروع کرد به خوشامد گوئی و……وقتی من از پشت سر وارد اتاق شدم اعظم خانم که زنی بود تقریبأ شصت و خورده ای ساله نشسته بود ولی مرد جوانی که ظاهرأ بسیار مبادی آداب بود به احترام مادر بلند شد و من هم دزدکی از پشت سر مامان داشتم نگاش میکردم که بابا اومد و سینی چای رو از من گرفت و گفت: دخترم برو اتاقت… من که نمیتونستم از دستور پدر سر پیچی کنم از اتاق با بی میلی بیرون آمدم ولی قلب خود را گوئی همانجا گزاشته بودم…
دلم خوش بود که میتونم گوشه ای ایستاده و بدون جلب توجه کسی از بیرون سالن او را نظاره کنم و یا صداش را بشنوم،ولی چند ثانیه ای طول نکشید که پدرم در سالن را بست…
من شانزده سالم بود و برای اولین بارعاشق شده بودم، حس میکردم به دنیای ناشناسی وارد شده ام که هیچ شناختی از قوانین آن ندارم، تنها این را میدانستم که با یک نگاه دل خود را باخته ام….میان من و دختر های همسن و سالم در فامیل و دوستان تفاوت های شخصیتی بسیاری بود من همیشه مثل پسرها موهای کوتاهی داشتم و در فکر مباحث سیاسی و دوستای صمیمی من مثل خودم به نحوی گرایش های سیاسی داشتند و بدور از دنیای پر زرق و برق مابقی دخترا، و دخترهائی روکه دائم در فکر دل باختن و عاشق شدن و یا هر روز به یک مدل لباس پوشیدن و…هزار قر و افاده بودن رو بباد تمسخر میگرفتم و وقتی میدیدم که چطور با سوز دل از عشقشون صحبت میکنن سرزنششون میکردم چون نمی تونستم که افکارشون رو درک کنم و حالا خودم در دام عشق افتاده بودم…
تقریبأ یه نیم ساعتی نگذشته بود که من صدای پدرم رو شنیدم که داشت مهمانها رو بدرقه میکرد با عجله از اتاقم بیرون اومدم تا یکبار دیگه چهره مرد جوان رو ببینم، ومتوجه شدم که اوهم با چشمانی کنجکاو ولی با وقار نگاهش را به هر سوی به پرواز درآورده خوشحال شدم که در جستجوی من است و کمی از اتاق بیرون آمدم تا مرا ببیند…از اینکه میدیدم قلب او نیز برای من می تپد خوشحال بودم.
آنها رفتند و مامان به کبری خانم گفت تا اتاق پذیرائی رو مرتب کنه و با پدر به اتاق نشیمن آمدند، مامان به محض اینکه نشست رو به پدر کرد و گفت: چه جوان با شخصیت و تحصیل کرده ای…
من که متوجه شدم میخواهند در مورد او که حتی نامش را هم ندانسته دل باخته بودم صحبت کنند، به بهانه خواندن مجله یه گوشه ای ازمبل قرار گرفتم و شروع کردم به ورق زدن مجله ولی فکر و ذکرم دنبال حرفهای اونا بود….
…گفت تو کدوم دانشگاه برلن غربی تدریس میکنه؟
– دقیق متوجه نشدم….
– من همیشه از هم صحبتی انسانهای تحصیل کرده و با معلومات لذت میبرم و راستش امین هم از اون دسته آدمها به نظر میاد….خیلی دلم سوخت وقتی گفت” کاش میتونستم قبل از فوت پدرم به ایران بیام و ببینمشون»..
sad man_grپدر هم در تأئید گفته های مادرشروع کرد به تمجید از او واینکه در مسافرت های متعددی که به آلمان داشته خیلی وقتها با جوانهای موفقی آشنا شده که درمدارج بالا تحصیل و یا بکار مشغولند…
گوئی با دو بال پرنده درافق آسمان عشق به پرواز در آمده بودم که حرف مادرم مرا به زمین برگرداند..
فکر میکنم با یه خارجی ازدواج کرده باشه چون یه چیزهائی در مورد زندگی در غربت و کنار اومدن با تفاوت فرهنگی و این چیز ها گفت….
من ماتم زده چشم به لبهای پدر دوختم که شاید حرف مادر را تکذیب کند…باورم نمیشد که آسمان عشق من اینچنین زود طوفانی بشه…که بالاخره پدر لب به سخن گشود و گفت: در محیط خارج اینگونه روابط میان جوانها بوجود میاد ولی تا اونجائی که من در مسافرتهام به آلمان و یا کشور های دیگه تجربه کردم زیاد نمیشه این روابط رو جدی گرفت…تازه دیدی که گفت تصمیم داره برگرده ایران تا پیش مادرش باشه فکر نکنم یه زن آلمانی بیاد ایران و زندگی کنه حالا اگه زمان سابق بود شاید… ولی حالا این امکان خیلی کمه…
من نمیدونستم باید از حرفای پدرم خوشحال باشم یا ناراحت از اینکه کس دیگری در زندگی اوست که شاید از هم جدا شده و امین به ایران بیاید…برای همیشه…از طرفی اگر اینچنین نشد وآن زن هم به ایران بیاید چه؟؟؟ طاقت نداشتم که به این چیزها فکر کنم دلم می خواست زمان را به عقب برگردانده و میتوانستم با او و عشق او که مرا اینطور به زبونی انداخته بود فاصله بگیرم..ولی نمی دانستم چگونه ؟؟
فردای آنروز بهانه ای پیدا کردم تا برم به دیدن مریم خانم خواهر امین که در طبقه فوقانی زندگی میکرد او هم در آلمان تحصیلاتش را تمام کرده بود و در دانشگاه تهران تدریس میکرد و مجرد بود، مثل مرغی شده بودم که در قفس اسیر شده می خواستم خودم حقایق را کشف کنم. همینطور که از پله ها بالا میرفتم با خودم تمرین میکردم که چه بگویم و چگونه از او سوال کنم تا شک او را متوجه احساس خود نسبت به امین معطوف نکنم.

با سپاس از توجه شما به این مطلب

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

این سایت برای کاهش هرزنامه‌ها از ضدهرزنامه استفاده می‌کند. در مورد نحوه پردازش داده‌های دیدگاه خود بیشتر بدانید.